Sunday, February 28, 2010

یکشنبه ی مهربان


امشب دلم هوای ضعف خوشی دارد. نمی دانم، اما انگار از ان دل ضعفه هایی است که یک نمه معرفت  ...، کما آن حال همزمان با چرب و شیرین خواندن شجریان در آن روزهای مسبوق. دردی دارد اما دردش خوب است. فروغ، حالا اگر بودش، می گفت ای بدبخت خویش آزار اما باور کن که حال عجیبی دارد. مرشد آن چند روزها گفت که آنگاه که حال آمد که باید گرفتش و این شاید تنها حرفی بود که به من زد و در بزرگداشت اهمیت ارزش حیات روزشمار نبود. بعدش هم من گفتم که آخر مرشد جان ما که همه اش در حال هستیم، به قول علیج ، مقام، حال مان شده است، پس ما چه باید بکنیم که مرشد دستان برآورد و دعا را بهانه ساخت . . .

امشب حال خوبی دارم که درد دارد. با مرشد از خانه ی حامدک ساکت و پرفکر و محتاط در امدیم و مرشد شروع کرد به خواندن نه امیدی در دل من و در آن راهرویی سنگفرش که روان می شود به سوی پل و سپس در جلوی روی ماکس پلانَک برمی اید رفتیم و مرشد خواند و یادمان آورد که ما آن نیستیم که حلال از حرام باز نشناسیم اما که شراب نوشیم و آب ننوش، بسته به مکاسبات. بعدش، رسیدیم به مقام خط افق، انجایی که ابرهای یکدست به زمین جوش شکسته می پیوستند، من فکر می کردم که اگر که جاذبه جهت راستین خودش را داشت، ما حکما از این می ترسیدیم که از شکسته های ابری به داخل نیافتیم و یه تو بگو به خارج . . . چه فرقی می کند وقتی که بخواهی از چیزی بترسی، می خواهد گودال به داخل زمین باشد یا شکاف به داخل اسمان . .

امشب حال خوبی دارم. الان که "گاه و بیگاه" گوش می کنم و یاد می کنم که من ساکت شده بودم و مرشد کماکان زمزه ای می کرد و من در بین ابرها و افق و تسبیح درختان گم شده و هی سوال که کجاست واردِ من و چرا شوق نمی آید و. . . شوق نیامد و من فکر می کردم که تمامش را تلقین کرده ای و خود را پروار خالی بسته ای و بعدش خیال امد که هی پسر جان، همین مگر وارد نیست؟ . .. و من ارام دو سه باری خواندم که ای شوق بیا که ذره ها رقص کنند و بر روی پای چپ، چپک بودم و گردنم کجک بود انگار که به سایه ی ماه به طور تزیینی دراز آویزان بودم. نفس هایم بر روی هوا شکنگ تخته و بی هوا می رفتند، وقتی که صدای پاشنه هایشان را شنیدم.

امشب دلم هوای ضعف خوشی دارد. گویا که دقیقا بر روی لبه ی سیری و گرسنگی ام. به مرشد گفتم که چقدر سخت است روی این لبه راه رفت، به قول سیذارتا که گفت نه جوری بکش که پاره شود و نه ولش کن که از دست برود. امشب اما حالم حال ضعف خوشی دارد . . .گفتم بنویسمش اینجا و فکر هم نکردم و نمی کنم که چرا. حال که می آید دیگر باید گرفتش، فکر نباید کرد، فکر کنم که مرشد همین را هم گفت.

باد باز هم دارد بر روی پنجره مان خرناسه می کشد و مرشد منوال ارگ اش را می خواند و من باز هم حال ضعف خوبی دارم.

Thursday, February 25, 2010

Just an interpretation and a conclusion

" Interpreted in terms of consciousness, the evolutionary paradigm implies that all matters in the world- starting with the elementary particle- move up in levels of consciousness under the forces of evolution. The evolution per se  thus points in a direction from the physical to the psychical. With this background, cosmological thinking sometimes states that the man is the center of the universe because he is its meaning."

General Systems Theory - Lars Skyttner - Page 55

Tuesday, February 16, 2010

ژرمن نوشت

اینجا، جا به جا افسرهای گشتاپو را می بینم. آن روز که در معیت مرشد به استخر رفته بودیم، دخترکی را دیدم که آب از روی پریان دریایی برده بود  و مترتب "می فشاند فسون از سر گیسوها"یش، که منکی از من ناگه به اعتراض غرید که معلوم نیست پدر بزرگ این لعبت چند نفر را درسته سوزانده است . . .
این جماعت روسیاهی کثیفی کشیده اند. راستش را بخواهید دلم هم سوزشان بود و هم بغضشان. پرس و جو کردم از این و آن و هنوز هم پرسانم که چه آمد بر سر این قوم بعد از آن افتضاح عظیم، جنگ جهانسوز دومین. جالب اش این بود که خرده جواب زیبایی از دستی گرفتم که انتظارش را نمی داشتم. از دست حضرت سارتر و در نمایش نامه ی محکومین آلتونا ( و یا گوشته نشینان  آلتونا به نظر جناب ابولحسن خان نجفی) .
اگر حوصله تان کشید نگاهکی به صفحه ایشان، که داده آمده، بیندازید. همین قدرش را بخوانید که فرانسوی بوده است این آقا جانِ ما و نمایشنامه اندر باب تحلیل وجدان جماعت ژرمن و حضرت جان از وطن پرستان اصیل فرانسوی. 

کمی حرف بیشترم هم می آید که باشد برای مجال بعد. اجالتا مرشد ما در خواب است  و ما نشسته به روبروی پنجره ی خوبرویی که به مطالعه ی کوتاه و مغازله ی بلند مشغول ..

Saturday, February 6, 2010

رحیل

به یک بار و دو بار تبدیل به عادت نمی شود. رحلت شاید تنها رسمی باشد که عادت نمی شود. زنده باد تناسخ

Thursday, February 4, 2010

گذار


 میدان نقش جهان را به تراوت باران گز کردیم. به ساعت هشت و ده دقیقه ی شب از ورودی خیابان سپه شروع شد و گشت و آمد و حیرت از ویترین های میناکاری به صورتمان پاشید و جعبه های خاتم مینیاتور استخوان شتری که برکنده بنیادانی را حنجره شده بود و قلمکارانی که از اثر سنگهای لب آب، رشته رشته بودند و از اثر نقش چوبکان کنده وار، پر ز خاطرات اسلیمی.

 به نبش موسسه ی سوره که رسیدیم و از دور به نیت زیر سردر مسجد کاشی اذن دخول به نوای حسینی و عشاق می خواندیم و  کسی یکبار دادکی زد که : " آقا کریییمم؟ کووججاا؟ بی یَین" و دسته ی کنارش دور گرفتند که " کِریم بیا، کِریم بیا" و دیگری صدا داد که " کِریم آبی دولاخی سولاخ شدس  حال ندارد" و بحثشان دور شد بود آن وقتی که به زیر سر در رسیدیم و حکایت واذ قال ابراهیم به سیمای شکسته ی ثلث، به دور شمسه دسته وار می رفت و کاشی های آسمانی بی رمق برایمان قصه شان را گفتند که آمده اند که بار کاشکی های بنی بشر را لحظاتی سبک کنند و خَلق چشم بر زمین دوخته را به حکمت مینایی به سیر آسمان ببرند. ما بودیم و دو سه مهمان دوربینک به دست

 دیروقت تر بود و فواره حوض میدان هنوز مشغول به کارکه به پیشواز کهنه فروشی ها رسیدیم و قلیانهای بی دود و کلون های بی در و بلکه پیکر و انبرهای داغ دیده و شمشیرهای زخم دیده و مِجری* های قفل شکسته و جاجیم های پاخورده و در مقام امانت فروشی بودیم که پسرکی موتور سوار آرام از کنارمان گذشت و زلف بر باد مده آن رفیق نامجویمان را به سوت بر نسیم سوار کرد که نشانمان بدهد این چگونه نسل ها، به حال های گونه گون همه بر باد می روند و حال ما را نیز بر باد  . . بر باد  . . بر باد . . 

 کوچه ی پشت توحید خانه را قلم گرفتم و از سینه ی راست مسجد لطف الله به زیارت قلمزنها مشرف شدیم و دیدیم قلمزن فروشنده ای را که ساعت دیروقت شب پشت دخل بود و باز هم قلم می زد و رٍنگش، دل از کالبد یاران و آب از روی باران می برد و سینی  نقش ققنوسش را دیدیم که بر آتش خویش بود و  . . 

و مرد اصفهانی را دیدیم که هم سرش کلاه " شابکای" برایش می خرید و پولکی فروشکی را زبان شیرینی داشت و مینانگاری که از فرط هجمه ی ذوق، دستش به دسته ی مینا هم نقش بود و پیرمردی که به چشم شوخی به جهان و اهلش، بی صدا نگاه می کرد و فّفاره ها را دیدیم که در زیر باران به رقص بودند و جوانکی که دوست نداشت اجناس چنگولکی بفروشد و فالوده ای که گرفتم به قیمت 400 تومن که تخفیف اش را حاجی دخل دار در جریان آب لیمو مخفی کرد و قاشقک اضافی که درظرفکش گذاشت . . 

 داشتیم به سر احمد آباد می رسیدیم و یک خط در میان، قاشکی از فالوده به زور سرما و ضرب عطر گلاب و لیمو به نوبت می خوردیم که گفتم: " مامان، من 40 سال دیگر تنها به این فضا می آیم و این مسیر را رحیل می شوم و جان ناقابلم زیر باز خاطره از قالبم تهی  . . ."

  و هر دویمان از آن پس، آرام و بی حرکت زیر باران خیس تر شدیم .


 ----- 
مجری به کسر میم : جعبه در دار ساخته از چوب و معمولا منقش به صورت حیوانات و گل و اسلیمی. - توضیح بیشتر