Wednesday, March 31, 2010

از کنه عالم دیگر صدایی بر نمی اید.

دوستی شعرکمان داد. بازگشتمان داد به ۶ سال پیش

دوستی حرف زد. ندانست که بت های گوشم از تبر ابراهیمی خودش شکسته است

دوستی در غربت غمدار شد, داغدار شد.  غم دار شدم, داغ دار شدم

Monday, March 29, 2010

این بیست و چهار ساعت

عجیب بود و دردناک و عجیب و درد ناک. اولش که خبر بد را می خوانی تعجب می کنی که اخر چرا و بعدش کمی باورت می شود  و دردت می گیرد و بعدش می پرسی که اخر چرا و تعجب می کنی و دوباره باز کمی باور می کنی و دوباره از دوباره

این روزها بر احساساتم سوار هستم . حس هایم را در آغوش گرفته ام و کمی هم به منطق- منطق تان- بی محلی می کنم. اساسا منطق تان  را حالا که حالش را ندارم را به کیسه ی نارنج حواله می کنم. این روزها فقط می خواهم حس کنم. حتی اگر کسی, خود سعادتمندت را می گویم بیاید و بگوید : هوی احساست را عریان دیدم و بخواهد به سبک قدیم خودم از خودم امتیاز بگیرد. خنده اش این است که بچه بازی در می اورند و من حتی لبخند می زنم و گریه اش این است که عقاب تیز پنجه ی دشتهای استغنا اسیر پنجه ی تقدیر می شود گاهی. 

هزار حرف داشتم امروز. از نقل تلفن دیشب, از پیاده روی امروز صبح, برنامه چیدن ها, بازگشت ان پسرک عجیب ایستاده در تعادلی نش وار, گفتگوهای کیاورانه, سعدی ها . . . سعدی ها . . .تا حتی همین نقل گفت و شنود دردناک پیش از خواب و آش و ماکارونی . . .. امروز حتی فکر کردم که وای دوباره ان حال شروع شد . . .

آنقدر پیش و پس خورده ام که حواسم نیست. فردا روز اول است. از دی و امروز که گذشت, خودت فردایش را به خیر کن. 

Friday, March 26, 2010

نامه

احساس  می کنم که جریان اب خنکی از روی صورتم رد می شود و در درونم سرازیر . احساس می کنم که نفس گرمی از سینه ام بر می آید که شب های زمستانی  در میان سرمای هوا, مهگون می گردد. . احساس می کنم که سبزه ی کوچکی در کنارم, از کنار حاشیه ی باریکی که با لبه ی دنیا دارم سربراورده و مرا گاهی کمی دوست دارد.. احساس می کنم که در این بهار, من هم صورتم تمیز است, براق است, سفت اما ارام است. خوشحالم که از کسی زیاد از باطنم خبر ندارد, شاید که باطنم مشام شما را ازار بدهد. من در این بهار به این صورت سنگین راضی هستم.




 برگرفته از نامه ی یک درپوش شادمان چاه فاضلاب به دنیا

Wednesday, March 24, 2010

یک عدد انبر پیدا شده است. از یابنده ی منقل و وافور مربوطه خواهشمند است هرچه زودتر با این شماره تماس بگیرند.  
0917******

Saturday, March 20, 2010

بهارانه پگاه سال ما

امروز که باشد بامداد ابتدای نوروز، آرامش و سکنای خوش طعمی حاضرمان آمد. به شام قبلش، رفقای جنوبتر نشینمان وارد شدند. جواد و مجید که شادمانی و ترطبعی همیشه را دارند. تمسخری که از صورت و سیرت این دو به دنیا و ما فیها می ریزد،  قوت قلب می دهد. دوست دیگری هم بود، اهل خوشنویسی و ارام و لبخنده. و محمد جوئی . . .
-----
حضور محمد جواد برایم نشاط دارد و اشک های ناگزیر. از این منزجرم که کسی را به اعتبار کس دیگری دوست داشته باشم و ندارم و محمد جواد برایم دوست و برادری عزیزی است که زیبایی حضورش به خودش است. لکن چه را می شود نشنید از خاطرات؟  چه کنم با این جای خالی که در دلم چال انداخته؟ چه کنم با این داغ که بر دلم، بر خنده ی ماسیده شکسته بسته ی نوروزی؟ تمام داغ دیدگان را رحمی و مرهمی . آمین
---
دیروز، به اکتساب اسباب منزل رفتیم. تعلق، حس غریبی است. کمی نچسب است، رعب آور. نمی دانم کمی شرطی شده ام شاید. داشتن حس جالبی هم دارد. من زیاد حس اش ندارم الا جز به ادمیزادها. امروز ظهر که بچه ها از میزبانی تشکر می کردند، حالم نوچ شده بود. که هنر من چی است؟ داشتن؟  از آن طرفش هم کمی حالم عجیب است.  مثل توله سگ ها مرتب انگار گوشه کنار خانه را بو می کنم. انگار عجیب است. این جا، از جای نشستن و برخاستن من بزرگتر است، پس من چه غلطی می کنم اینجا؟ و ترسناک اش  این است که این حال مقداری هم شیرین است . ..
----- 
صبح بچه ها  بلند شدند. آشغالها بیرون، مکالمه ی کوچک با آقاجان، صبحانه ی کوچک، ورود حلقه ی اکس باکس، رفت و آمدهای مترتب رحمان که نشان تلاش خانه اش بود، تحویل سال، عکس و فیلم. بچه ها آرام آرام امدند. تیم ورک اندر باب سبزی پلو با ماهی . فوق العاده بود. سفره مان کوچک بود تعدادمان زیاد. خودشان آمدند و درست کردند و پختند و سرو کردند و خوردند و شستند و جارو کردند و نشستند و بلند شدند و تمام. آخرش من تنها مانده بودم در خانه ، شادمان از نفس گرم هم سفره ها و تنها از عصرهای خالی روزهای عید. نوستالژی معنوی شیرینی بود بعد از چند سال.
 -------
ترحیم، هرچند که با معرفت باشد، درد دارد. خاکم کرد، خودم را و پشتم را. منطق سوری یا به قول اسد؛ منطق چوبی اش را در چشمم فرو کرد. اگر خوبی داشت، همان خنک شدن جگر عزیزی بود. بغض کرده بودم. می خواستم یک خط برایت بنویسم و تو منت اینکه دوستم داری را برایم سه بار، سه بار، سه بار  نوشتی . . . . ترحیم، درد دارد.
------
دلم برای همه تان بر در سال جدید تنگ بود. برای بار اول بعد از چند سال، اشکم داشت بر می آمد. این را به فال نیک می گیرم. اشک هایم نشان زنده بودن داشت، هرچند که تهدید زنده به گور شدن می زند.   کمی حول آینده را دارم اما چه واهمه. به همین مزخرفی اش است که زنده بودن کمی جالب می شود.

Wednesday, March 17, 2010

حالیا عمر گران است که خوش می گذرد

در انتهای مسیر این  انقلاب و در آستانه ی این تعادل، زمستانه و بهارانه مد نظر است، نگاهی از روی عبرت اگر که به پشت بیندازیم، حقیقتا که گاو ناآرامی بود. از آن واقعه ی بزرگ که تا حوالی خوابهای ماهم پیش آمد، وز آن خمودگی که من را گرفت و به حضیضی کشاند که حتی  خود گشون بند قبای خاکی آن  خاطره  نکشانید، هزیمت های غریبی که رخ داد، خاکستر-سوزی که در کالبد  رفیق موافقم که اهل هنر است درگرفت، تبرهای شکستی که بر صورت زیبای خارجی من در فرود آمد،  . . .همه در یک سال بودند. 
این گاو عزیز که عزت اش از ان است که از عمر من است و از عمر ماست و به مان خاطره بخشید هرچند تلخ، در اواخر اقامت اش گویی که دل در بند کرامت آورد. بازگشت، که بزرگترین عیدی این سال ها بود.  اگر مهلتی دست داد از این حال عروج بیشتر خواهم نوشت لکن این است که گویی خلاصی مختصری یافتم از خواسته هایم، خیالاتم و بازی گوشی های فکری ام. . .

هرچند که بوی کلیشه اش بلند است اما این توپولک عجیب است که حس خوبی دارد به این سالی که نو می آید.  بوی خیر از این اوضاع میشنوم این بار. می دانم که باز هم درد و آزار زیاد خواهم بود، در ذلّت ذات زمان اعجازی نیست، لکن نفخه ی سبزینه بهجتی خواهد وزید.

از حال من هم بخواهید، خوب است و خیر. کار و بار و درس به غایت ترسناک است لکن صحت قوا را قوت اندکی حاصل آمده .  حامل شکوفه ای در راهمان است. دستانش هرچند سرد از سرمای زمستان اما به باور بهاری که در سینه می پرورد، ایمان دارم. شکوفه ها هرچند که پرپری در نظر آیند و روان به اشاره ی نسیم لکن شاید که به زیبایی شیرینی و آبداری میوه هایی که در فصل گرم از آغوش همین شکوفه ها بر می ایند و بر دست و دیده و زبان ما روان، ایمان بورزیم. 
باشد که باغچه ها، دل ها، باغبان ها، صاحب دلان، شکوفه ها، کوچکترها، درختان، بزرگترها، دشت  گسترده ی حیات و حتی کمپوتهایی به مثال بنده سال نیکویی داشته باشند
پی نوشت : هدیه ی عیدی ما هم  برچسب جدیدی است که در این پنجره از این به بعد خواهید دید تحت عنوان   توپونیمال که  مشتق از اسم اعظم است و مینیمال . ذوق همایونی مان کُچه*  زده است
----
کچه: به ضم کاف، جوانه در  گویش اصفهانی

Saturday, March 6, 2010

کوکوک

می گویند  ادمها بعد از تاثیر الکل به دو دسته تقسیم شده اند: شاد و اندوهگین. شبی در بین یاران شفیق  در حال سرگرمی بحثی بود مبنی بر اینکه حال این حقیر در کدام دسته خواهد بود. خوب فکر می کنم که جوابش این است: ساکت و راضی

امشب در معیت اصغر و مرشد و دافو به کوکوک رفتیم. آرمان گرایی را دیدیم که بر روی میز به زیبایی می رقصید و تنی چند از نازک بدنان را به خود کشانده بود. جوانک هایی را دیدیم که دستی جان باده و دستی زلف و یار و به دست دیگر سیگارکی به دست داشتند. ملت بند خویششان را رها کرده بودند، شادک بودند و ارامک . . به هیجان می رقصیدند و به لذت می بوسیدند و به شیطنت مماس می گشتند.

دو ساعتی بودیم. چشمه ی هنری نیز عرض شد. از جمع که بیرون امدیم، تازه اول اوج بود.در مسیر کوتاه برفی برگشت به مرشد گفتم که برق چشمانش ذره ای در طول کل حضور کاسته نشد، ذره ای از هشیاری مان نرفت . . .

انچه به سر ما می آید از کسری ماده نیست، از کثرت خودریزی و خودسوزی است، از قرنیه های همیشه گشاده است. حکما تماممان نوعی از تیروئیدمان پرکاراست. این ماییم که هشیار می مانیم. دیگر حتی دنیا و شر و شورش در خیالمان نیست. کدام شراب تلخی باید باشد که تا یک دم از دست این تپش نا ایستای تخیل آگاهی بیاساییم. . . . چه چیز می تواند به این توهم " مفهومی" کمی جهت و یا کمی ایستایی بدهد . . .  لنگر حلم تو ای کشتی توفیق کجاست؟

Friday, March 5, 2010

شکم سیری

چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
- چقدر هم تنها!
- خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
- دچار يعني
عاشق
- و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك، دچارآبي درياي بيكران باشد.
  . . . 
"سهراب"

این شعر را زمانی هدی برایم نوشت، همان روزی که به تفتان می رفتیم و من در راه فکر می کردم که این دچار بودن عجیب ادم را به یاد ناچاری می اندازد. امشب هم خانه ی محمد و لیلا بودیم. سر شام محمد گفت  که ای کاش امشب تمام نمی شد و بعدش فرناز را دیدم و گفتم که دردم می اید که فکر می کنم نمی بینمتان و بعدش مرشد ارام اهنگ زد در سکوت خودش و تلاقی جمع و می زد که تنها مانده است، . . نمیدانم، شاید هم که می دانست که چه می زند و با دل ما چه می کند . . 
امشب دلم پر میزد که بر دچار بودن تماممان اشک بریزم. از آنهایی گرم و داغ و تلاطم اند به مثل ان دوستی که در غرب نشسته، از آنهایی که مثل من خسته و راه به جایی نبرده، طفیل راه هم حتی نیستند تا آنهایی که به مثل فرناز و مرشد به رضا رسیده اند و تا آنهایی که شاید کم آورده اند  و حتی آنهایی که سرشان را در برف کرده اند . .. نمی دانم، این دردی است که هرکس هرچه در برابرش بکند من نمی توانم کلمه ای در نکوهش اش بکنم. . . به قول حسین پناهی اینها لا اقلش جرات کرده اند پشت سوال را نیمه نگاهی بکنند

فرناز می گفت که پسر جان رهایش کن، مرشد هم همین حرف را بهم زد و خوب فکرش را که می کنم می بینم که راست می گویند، راست می گویند راست می گویند  . . .

Wednesday, March 3, 2010

اما من انسانم


گذرگاهی صعب است زندگی; تنگابی در تلاطم و در جوش.
ایمان، یکی چشم بند است; دیواری در برابر بینش.
به خیره مگو که ایمان کوه را به جنبش درمی‌آورد
من کوه بی‌جان نیستم انسانم من!

سنگ مقدس در این جهان بسیار است
صیقل خورده به بوسه‌های لبان خشکیده از عطش.
ایمان به جسم بی‌جان روح می‌بخشد، لیکن
من جسم بی‌جان نیستم انسانی زنده‌ام من.

من نابینایی ِ آدمیان را دیده‌ام
و توفیدن گردباد را بر عرصه‌ی پیکار،
من آسمان را دیده‌ام
و آدمیان را سر گردان به مِهی دودگونه فروپوشیده،
مرا به ایمان ایمان نیست.
اگر اندوهگینت می‌کند بگو اندوهگینم.
حقیقت را بگو، نه لابه کن نه ستایش.
تنها به تو ایمان دارم ای وفاداری به قرن و به انسان!

توان تحملت ار هست شکوه مکن.
به پرسش اگر پاسخ می‌گویی پاسخی در خور بگوی.
در برابر رگبار گلوله اگر می‌ایستی مردانه بایست
که پیام ایمان و وفا به جز این نیست

شاعر : ايليا ارنبورگ
ترجعه شعر : احمد شاملو

پی نوشت: فرناز موجود عزیزی است و یاشار موجود عزیزی. نمی دانم، گاهی دیدن آدمها درد ادم را کم می کند زیاد و هر دوی این اتفاقات با هم می افتد. انگار که سفره ای را مشترک می شویم. فرناز به آن اندازه باهوش است که به سادگی رسیده و یاشار به آن اندازه خوش قلب که به لطافت. خلاصه اش اینکه مرتضایمان اولش یک و هفتاد و پنج بود، با حساب کمال، حالا شد دو و بیست و پنج صدم، هرکدامشان را بیست و پنج صدم حساب کردم به افق مرتضوی.
دیم اش اینکه که کتابت این پست به برکت نور حضور شیخ  مذین است. تا باد چنین بادا
آخرش هم دستمال تکان دادنی است برای مجیدمان که جایش خالی است .