Saturday, June 19, 2010

بداهه نوازی : همایون - شرق نامه

حالم خوب است و شگفت و ملتهب. حال روح ام خوبتر است. به آن حس هایی که می خواهم  و می خواهندم نزدیکترم. بدنم اما ضعیف است. باید که بیشتر بسازمش.

سفر از دل کندن از دل نگرانی  شروع شد. به یک باره همه چیز را رها کردم. اعتراف دارم که نگران بودم. باید که بیشتر رها کنم و اعتراف می کنم که نگرانم.  شبی بود که موها بر تنم سیخ شده بودند, تمام موهای داشته و نداشته. اوجی را مزه کردم. صبحش از خانه بیرون امدم. پروازم جا ماند از من وقتی که من چشم در چشمش بودم و من ارام  به بی پروازی ام. راهی پیمودم و بر عزیزی عروج کردم. چنان عروجی که خستگی روزهایم پرید.  گم شدند هرچند که بعدها ارام تر پیدا امدند.

در رکاب بهزاد دوری زدیم. دور کلانی بود به قدر تعداد زیادی مایل در سه روز. بهزاد بزرگتر شده بود. در محاصره بود لکن  در مسیر. امید دارم که مسیرش را بپیماید. روزی  جایی از مقامات تبتل تا فنا  می نوشت . باشد که در میانه نماند. خیر رسانید. شاید که قله اش را از مسیر دیگری می کوچید.. با مجید هم کلاممان به غنچه نشست. ارزو داشتم و دارم که در میان گفتارم نادانی ام هم بگنجد که رشک خیرم نرود و شک همدانی بودن. سکوت مجید لکن این مهم را به مخاطره می اندازد . باید که سکوت در برابرش تمرین کنم . همراه است و این لذیذ است. از دستاوردهای ینگه نشیمی مان گشته, امید برم که  به ینگه نشینی خلاصه نشود. هم حال و کلاه دیگری در هم سرایش یافتیم. درویش حالی بود که استان جانان می نوشید و  خاطر فره ورش سعید بود.  صبر کرد بر تیزی کلام ما و شکرخندش نوشش باد. 

هدی و شروین را به مختصر زیارت. ارادت به این بزرگتر دوست , شروین, هرچه می گذرد بیشتر می شود. شعره مان فرق دارد لکن مهر در روانش روان است و دلم کلاهش را در برابر دلش به احترام و دوستی و آغوش برمی دارد. هدی هم که به مثل همیشه گل بود و پر طراوت و خیر

به یورک تازه که رسیدم شب گلریزان بود. پیام و نازگل.  بار معنا پشت اسب خاطرم را کج نمود. خوابیدیم و برخاستیم و کمی بازی و کمی نگاه و من راه باز کشیدم. در راه بیستون مردی دیدم که حلقه طلایش اش را در چاه اب کودکان انداخته بود مگر  بیاید بالا. ایمان زیبایی داشت. من به زیبایی اش نگاه می کردم. صدها دکترای ناگرفته در برق چشمان  و دستان سیاه چرده اش بود.  می گفت که من ۴۹ ساله ام و می خواهم تا زنده ام کودکان روستایم اب داشته باشند. نمی خواهم که بمیرم و آنها مریض و من  ارام گفتم:  خدا غلط می کند که بکند . .خدا نکند . . . 
در بی ستون مهدی م می مو را دیدم که رها بود و زخمی.  خودش را یافته بود و این خوب و من در حسرت ۲۰ سالگی گونه ام که ای کاش تنزیبی بودم به روی زخم اش. ای کاش کوچکتر بودیم که که مهربانانه عرق از روی خسته اش می توانستم پاک کنم. بزرگ بودیم و محکوم به قواعد. نتوانستم و شرم دارم. 
 دخترک را نیز دیدم. ناشناخته ی آشنا و عزت مزید روزگار دورتر بود. دوست داشتم که زودتر می شناختمش که می دیدیم که چه شده است لکن سایه مهتاب از برکه پریده.  نورانی بود و خاطر خسته. اینها به طرز دردناکی قواعد بازی را رعایت می کنند . . .

خوب این ها تا اینجایش بود. مثلا نمی گویم که فیلی چیز در فیلا دل فیا یا  شب در ریچ موند و برادران سیاه و مزه ی هندوانه کنار ریل و شعف درختان و احوال مرتضوی و یاد و یاد و یاد و یاد چه بود و چه شد. 

Thursday, June 17, 2010

meeting a great guy on the Bus to Boston

Believe it or not, the men of god are still alive !!!

Thursday, June 10, 2010

حرفها می پرند . . 
شاید و باید که تغییر بدهم. این راه بدان جا که می خواهم نمیرسد. 

سعی می کنم که هرچه بیشتر خودم را برای سفرم اماده کنم. از کوله انداختن بگیر تا دوربین بازی. . باید که اماده بشوم. نشستن کافی است.

فرودگاهها یا ترمینال ها ان وقت هایی که منتظر اعلام نهایی هستی زمان خوبی برای نوشتن است. بهتر بگویم, بهترین زمان برای نوشتن اند.  ان قدر خوب که شاید به مثل من نشسته روبروی گیت. . . از پروازتان جا بمانید . . 

پدرم می گوید:‌ شنیده ام که ناراحتی و خسته ای و این من را ناراحت کرده است. در دلم می گویم: بر پدر باعث و بانی اش لعنت

دیشب درد زیاد کشیدم. لکن الان ایینه شده ام. خاطرات درد در کمرم تیر می کشد.  تخته ی پشت ام بی حس است. شکنجه گرم لکن , در کمال لطف و متانت و مهربانی بود. یادم به دوستان در بند افتاد . .. دل گرمی شان باد. 

Monday, June 7, 2010

این کتلت های توی مایتابه هم شده یه چیزی مایه های جنبش سبز. هی جیلیز ویلیز می کنه اما نمی پزه !!
بپز بینم بابا کشتی منو . . .


همین میشه که ادم مجبور می شه انقلا . . ببخشید, کتلت اش رو خام و خام سرو کنه دیگه

Friday, June 4, 2010

داستان ما و کودک و لک لک و حقیقت بابا نویل

رومیانک که ازم پرسید که حس ات چه بود بعد از اینکه چشم و گوش ات باز شد, فکرم افتاد به اینکه اشنایی ما با سیب سرخ هوا چه طوری بود.

اگر به حساب حافظه بگذارید, اولین چیز مرتبطی که یادم می اید, احساس شرمندگی بود که به هنگام امپول زدن در بچگی داشتم. گفته شده بودم که نباید شرمنده باشم اما خوب نمی دانستم چرا. انقدر این حس در ۶ سالگی ازارم می داد که فکر می کردم اصلا این حیا داشتن دیگر چیست و چرا حیا (‌مترادف با پوشیدگی در ان زمان)‌خواهر و مادرم از پدر و برادرم و یا از خودم بیشتر است و ما چقدر بد هستیم که به اندازه ی انها پوشیدگی نداریم. نگران یک مسیله دیگر هم بودم: کی مشخص می شودکه ایا من مذکرم یا مونث (فکر می کردم که این دسته بندی فعلی در دوران کودکی موقتی است و بعدها مشخص می شود که چه کسی چی است). بیشتر کنجکاوی در ان دوران  این بود که من از کجا می فهمم نیک و نیکو اقا هستند یا خانم و یا اینکه چرا حیوان ها قیافه ی اقا و خانم شان اینقدر متفاوت است. یادم می اید دفعه ی اولی را که فهمیدم طاووس زیباتر نر است و این برایم خیلی خیلی جالب بود.

رد شد تا اینکه در حدود ۱۰ سالگی دوستی که سن اش از من بزرگتر بود در جریان یک اردو برایم تفاوت جسم مردان و زنان را گفت و راز سیب سرخ هوا را. اولین واکنشم انکار بود, فکر می کردم دارد مسخره ام می کند و البت اشتباهاتی بود در توضیحاتش که این باور را دامن می زد. به هرحال, برای مدتی کف بر شده  بودم. تا مدتی فکر می کردم که فرضیه های جایگزین برای بچه دار شدن خانم ها پیدا کنم. مثلا فکر می کردم شاید از طریق بزاق دهان است که سیگنال منتقل می شود و مثلا ذراتی که ممکن است روی قاشق غذاخوری بماند و از دهان مردی به دهان زنی منتقل شود. اما خوب مثال نقض اش خواهرم قبل از ازدواج و پدرم بودند. بعدش گفتم شاید سیستم فقط تک جنسیتی است و زن هنگامی که خودش بخواهد بارور می شود. اخرش این بود که وقتی برادرم از تحصیل کفراباد بازگشته بود و کارتون اورده بود, صحنه ی بوسه ی فرانسوی بود در بین شخصیت ها که مادر حکم به جلو زدن فیلم فرمودند و در ان لحظه ان تیوری بزاق تقویت شد. اخرین ورژن ترکیب این تیوری بود با ان مفهوم اختیاری بودن بارداری," زنها از طریق بزاق مردها ولکن تنها هنگامی که خودشان بخواهند بارور می شوند. "

 گذشت تا به راهنمایی رسید. مطالعه ی کتب ادبی هم با دید نویی صورت می گرفت. "سیمین ساق","مرمرین میان","سینه های عنابی" . . عباراتی است که می فهمیدمشان و نمی فهمیدم. همزمان با ان, همکلامی با دوستانی در راهنمایی بود که در حلقه ی  آتشین بلوغ نوجوانی شان گرفتار شده بودند. به هر عبارتی که می توانست معنی مرتبط با هم بس تری بدهد و می خندیدند. من معنی جک ها را می فهمیدم اما دلیل خنده را نه. کما اینکه هنوز برایم کل داستان شبیه به یه شایعه می امد, وسیله ای برای سرگرمی, چیزی به مث سرکاری استقلال و پرسپولیس و فوتبال تماشا کردن که عبث و بیهوده است (‌آموزه های خانوادگی اندر باب هیجان عامه ). از یک جایی به بعد خسته شدم و خودم را راحت کردم:‌اینها ابله هستند. 

در دبیرستان دو اتفاق بزرگتر افتاد. یکم, شروع سیر ایده الوژیکی و باور در شریعت و اصرار بر انکار جسمیت در مقابله با روح, تاکید بر اتخاذ حیا در تمام امور به غلظت هرچه تمام تر در تعریف. دیم, دوست  داشتن کسی در تعریف دبیرستانی اش. کتابی خوانده بودم از خاطرات یک دختر نوجوانی بوسنیایی  در خلال جنگ و به طرز غریبی فکر می کردم که باید وی را نجات دهم و از آنش مخفی تر این بود که بدون این که خودم بدانم گوییا  به زبان خودی عاشق اش شده بودم. یادم می اید که رفته بودم از کتابخانه ی دانشگاه اصفهان کتاب زبان بوسنیایی بگیرم تا برایش کاغذی بفرستم . . . ملغمه ی جالبی شده بود این همزمانی این تجربه و ان حس ماخوذ به حیا. غزلیات سعدی و عراقی به عرشم می برد و خدا و دخترک را همزمان شامل می شد "مژگان و چشم یارم به نظر چنان نماید - که میان سنبلستان چرد اهوی ختایی" به مقام بیات زند به تقلید از دل مجنون شجریان . . . در تمام این دوران اثری از اثار جسمیت در علاقه نبود و یا اگر بود حتی مجال سر بلند کردن در برابر باور محافظه کار.

دانشگاه که امد, دوست داشتن و دوست داشته شدن اتفاق افتاد. بار اول بود که احساس کردم که دوست دارم چشم در چشم کسی بنشینم یا دست کسی را بگیرم. جسمانیت اش در ان حد بود که زیبایی صورتی را غرق شوم و خطوط دایره وار مردمکی را مسحور بنشینم. در ان حد بود که فریبایی قدم برداشتنی را بر روی مغزم احساس کنم. اولین برخوردم به این دوست داشتن, شرمندگی بود و تنبیه نفس. کل واقعه را معلول ناپاکی چشم و بیماری روح دانستم. چرا باید که چشمی را دوست داشت ؟ سوال بزرگی بود. ختم واقعه به سکوت بیرون انجامید و تغییر صورت درون, برداشت این بود که ما عکس رخ ماه در جام دیده بودیم. انتقال از صنم به صمد به سرعت انجام شد. 

درگیری های بعدش را به خوبی به خاطر نمی اورم. به نوعی بازسازی روحی بود شاید و یا افسردگی عاطفی. شاید هم ترکیب هر دو بود با درگیری های فکری و فلسفی که واقع شده بود. حضور هم زمان اینها بود با دردهای دیگر.  بعد از تمام این دوران بود که جسمیت برایم روشن تر شد. برای من, فی الواقع جسمیت از عاطفه متولد شد و این را نمی دانم ثنا بگویم و یا نفرین. داده های حضوری و تلقینی بودند که امدند و البت مدتی طول کشید که سوالات شکل بگیرند. به خلاف عادت, شروع تحلیل من از جنبه های روانشناسی و نه فیزیولوجیگال قضیه بود, شاید به دلیل همان ترس کهنه از فیزیکال داستان. تجربه کمک خاصی به من نکرد. چیستی اش بود که چراغ می زد, نه چگونگی اش. طی شد تا اینکه خود داده های جسمیت هم به اندازه ی کمی فراهم امد. همه چیز ناگهان رفت به زیر سایه ی روان کاوی. یونگ بزرگ به زیبایی سوال می سازید و بر زمین می زد. 

الان, هنوز به میدان جنگ نزدیک تر از انم که بتوانم جزییت بیشتری بگویم. خلاصه ی حرفم در این لحظه این است که فکر می کنم عاطفه و فیزیک بر هم عمودند, نه موازی اند و نه متنافر و تمام نقاط ممکن در صفحه قابل دسترسی است, بسته به همت شما دارد در اکتشاف انسانی هر دو وجه.

سوال زیبایی هم هست: چگونه به کسی که خود چیزی را می داند, ان چیز را اموزش می دهید؟ بچه ها را چه طور باید به مفهوم جنس وارد کرد.

سوال زیباتری هم هست و ان هم این که چگونه این مسیر را قدم برداشتن در مقصد ما موثر خواهد بود.

پی نوشت: خودتان بخوانید . . . دست به دستش نکنید این یک دانه را.  دستاویز خود رضایتی فکری جماعت روشن نشین گودر را دوست ندارم.