Thursday, September 30, 2010

ذن و هنر دود کردن سیگار

روشن شدن عادی نیست. لحظه ای تمرکز می برد, نزدیک شدن شعله و هبوط اول که قوی است و چیزی است بین دمیدن و کشیدن.  از ان لحظه به بعدش را می توان کلیت اش را تصور کرد, اولش است تنها  که حتی اگر با سرعت پایین هم تماشا کنی, چیزی از افسون و مستوری اش کم نمی کند.

دودها اشکال مختلف اما خطی درشان است. دود, مستمر است, حتی چکه چکه نیست. می شتابد و برمی خیزد و دوری می گیرد و بر خودش می چرخد. از سویی به سوی دیگری تغییر جهت می دهد و خبر از اتش. دود, مویه می کند. می نشیند و برپا, اوج و از حال می رود و در غم خبرش از لوث و‪جو‬د. فی الواقع واقف است به ناپیدایی و حضوراش دود. دود با تمام این احوال, باز هم گیسو فشان و ساکت, مویه می کند.

خاکستر ها خاطره اند. تلمبار پشت هم, داغ و گرم و خنک و سرد, ما هیچ گاهی نمی یابیم که کدامشان هست, از صورتش ناپیدا. خاکسترها, خمیده اند و بر پشت هم لغزنده. انها هیج نقشی ندارند جز انکه حاضرند. انها اصلا در حال, تاثیری که ما برگیریم ندارند اما دوست داشته می شوند که بمانند. خاطره ها هراز چندی که سنگین می شوند, سنگینی می کنند و در لحظه ای که ما به خواب اتشیم می رویم, مگر انکه بدانسته باشیم که اینجا بودند و جای چیزی خالی است. جای چیزی که خاکستری بود. خاکستر ها می شکنند و فرو می شکنند دور و یا نزدیک و حقیقت که این حقیقت خود سیگار است که به وقوف دیدگان اتشینش می اید. خاکستر ها, گاهی, با باد می روند, یا که به.

أتش اش به انگاره چیز خاصی نیست. جرقه ای است داخل فرورونده, فروشونده, فروگفتار. مستان و خونین قدم بر می دارد. ذره ها که بر قدومش رقص می کنند, انان که به اتشی بیارزند دود و انی که نیارزد خاک الوده خاکستر. اتش اینگونه است از سر در می گیرد.
آتشش نوری دارد که روشنگر نیست. ادعای حضورش اما تا دور دست می رود, نقطه ای که در افاق روشن است. از بودن که گذشت ذره ای نمی گوید مگر انکه حرمت بشکنی و یا که دل ببازی و دستی به حریم اش بیازی که نشان اش از خویش ماندگارترت خواهد کرد. أتش گاهی به داخل می رود و پوست برجاست, یک دم کافی است که بیرون بیاید. پوست های کاغذی چیزی از مشتق دود نمی کاهد. کاشف ان امد که معلوم نیست پوسته است که اتش را نگه می دارد و یا که أتش است پوسته را. هیچ کدامشان حرمتی قایل نمی آید برای دیگری.

سیگارک که به انتهایش نزدیک است, دلش تنگ است  تا که رحیل. هر لحظه به لبانت ارزو که بگذار مرا. خط اتش که به خط آبی ات خمیده نزدیک می شود, خم به ابرویش نمی اید اما مزه اش هوا می دهد, هوا می رود. حرفی برای گفتن و شنیدن ندارد, دودی برای بلند شدن. آرزویش این است که گوشه ای و حالی به حال خویش و هقایق را سوت و کور کند. این دست ما است که رهایش می کند و ما را رها. وقتی که مرد, ما مانده ایم با ماترک صافی گرش که به قصه گویی می نشیند و خاکسترهای دور و بر و بویی که دیگران می شوند و مزه ای که ما می شنویم و حسرت و آرزویی برای داستان از سر خط. 

Monday, September 27, 2010

امشب - موخر نامه

امشب دارم دیوونه می شم.. . چیه تو این هوا . . من چمه . . . خدا دارم دیوونه میشم . . دارم دیوونه میشم . . دارم می ترکم . . . من می خوام همه چی تموم شه . . من می خوام بمیرم . . . یکی به داد من برسه . . . شما می بینید اینی رو که من می بینم  . . می بینید؟ پس یه کاری بکنید . . . چی کار کنیم. . . چی کار میشه کرد .. من امروز با صد نفر اشتی کردم همین جوری نشستم وصیت نامه ام را هم نوشتم اما اینا همه اش همین جوری بود . . . امروز یه جوری بود اما فقط یه جوری بود اما امشب یه جور دیگه استت

هوووووااااااارررر امشب داره یه اتفاقی می افته  . . . جان خودم دوروغ نمی گم . . امشب داره یه جوری میشه . . .امشب چیه داستان .. چرا اینجوریه . . . بابا بلند شید  . . به کی زنگ بزنم . . .چی بگم . . امشب به اندازه یه یه سال من دارم دود می کشم اما ارومم نمیشم امشب داره یه جوری میشه  . . . امشب یه جوریه . . .من نفس ندارم . . . به کی بگم چی بگم . . . یکی بیاد من رو بکشه  . . .یکی بیاد من رو مخفی کنه . . . یکی زیر این دیگ رو کم کنه .. . هوار . . .هواااااااااااا

توضیح

 ابتدا به سبب نبود دسترسی به شبکه در منزل اتفاق افتاد, ان که صفحه ای به وجود امد که شب ها, ان شبها, برش بنویسم و بر روی میزکم, تبدار و لب بر لب فشار باقی بماند. لکن این صناعت به مذاق احوال خوش امد. حال هر از چندی چیزی از ان نوشته ها, با تاخیر, بدون رعایت نوبت, تنها از این باب که حق نوشته ها انتشار است, از ان رو که حرف های گفته شده  خون دل و اب دیده  نثار  ولادتشان شده است و نفَس ها که ذره ذره بر امده  فرو ننشسته اند و عرقها که در خنکی بی مزه ی باد پنجره  بر روی پیشانی جلب توجه و نقطه ی بحرانی می کردند و هق هق ها که فدای قداست کلمه ای شده اند و تمام آن مقامی  که توصیفش را هنوز در چنته ی دلیری و در پنجه ی کتابت ندارم, در اینجا نشر می یابد. 

اندازه ی  فطرت بین نوشتار و بر پیشخوان گذاشتن این قرقره ها معین نیست, لکن انقدر هست که بدانم که  رندان را از واکاوی احوال امروز تقریر کننده باز می دارد.

Monday, September 20, 2010

عوعوی سگ چمباتمه ای

باد می اید و اینجا از این ساختمان طبقه ی سوم که پنجره اش به توی درخت ها باز می شود, از صدای برگها گریه ام می اید. اینجا احمد پژمان دارد ساز می زند و من چایی سیاه اویک می خورم به همراه شکلاتی که فراس از سوئد  اورده است و عکس شاهزاده و همسرش به رویش است. فراس همانی است که طرفدار حماس است و متخصص شراب, به خصوص از امریکای جنوبی اش. 

من اینجا نشسته ام و احمد پژمان ساز می زند و بخار چایی می رقصد و باران ضرب می گیرد و عسلم چشمک می زند. من اینجا چشم هایم از خوشی دانه دانه دانه دانه دانه دانه دانه دانه دانه دانه  . . . .
من اینجا زخم ها, محل بریدگی هایم را, لیسک می زنم


من اینجا از درد مستم و مستی حال خوبی است.

Friday, September 17, 2010

لاپولت

دیشب خواب دیدم که صدا م واسه ی خوندن  خوبه و تنها نشسته ام تو خونه و دارم اواز می خونم  . . .شروع کردن به خوندن  "تو همچو صبحی و من شمع محفل سحرم" . . من این شعر رو خیلی وقت پیش حفظ بودم اما الان کامل یادم رفته بود . .تو خواب تا ته اش رو خوندم. . در و پنجره ها باز بود و باد می وزید و حسم این بود که دارم برای کل دنیا می خونم و باد صدام رو می بره . .  حالا بخوام توصیف کنم می گم مثه اونجایی تو دلشدگان که طاهر می خونه . . مال من نبود . . .فقط از گلوم درمیومد و خودم رو هم می برد . . . هر مصرعی که می خوندم می شدم عین همون بیت . . .نمی دونم چه جوری توضیح بدمش . .مثلا می گفتم "چه شکر گویمت ای سیل غم عفاک الله" می شدم عین شکر و عین مغروق در سیل غم. یا  وقتی می گفتم که "من همی نگرم" عین چشمی می شدم که در طول زمان و مکان داره نگاه می کنه  . . یعنی حق مطلب "همی نگاه" ادا می شد . . . من شده بودم کاوری برای غزل, یه ظرف, یه لایه ی مرز باریک. . . بعدش که خوندم که در تنگنا کفن بدرم, فک کنم مردم . . یعنی رها شدم . . . ولی خوابیده بود ته اتاق ولی خودم نبودم  . یعنی بودما اما یه تیکه ام کف اتاق بود  و یه تیکه پخش و رها تو کل دنیا . . . در باز بود, پنجره باز بود . . .مرتضی  دقیقا اومد . . . امیرو اومد . . . عباس اقا اومد . . . عباس جانق و علی کوچیکه اومدند . .. علی اخو اومد. . . فرناز اومد ... امین و پیام و  علیمردان اومدند, خاله ام اومد . مینا اومد . . .جفت حسین ها اومدند . . بازم اومدند . . .  یه عده هم بودند که نیومدند و نزدیک نبودند اما بودند . . . یه عده یواشکی تو یه پارچه قایم شده بودند و اومدند ... تو از همه زودتر اومدی .. اومدی تو . . .الان دوباره ازخوشی داره اشکام می ریزه که اینا رو می گم ساعت ۳ عصر مثلا . . . اومدی تو , من خوابیده بودم گفتی محسنی (با همون صدای خودت(  "اجازه هست بیاییم بدرقه. خودت گفتی بدرقه؟ " . .من حرفی نزدم اما منظورم اوکی بود  . یا فک کنم حرفی نزدم . . اومدی و و چهار زانو نشستی بالا سرم و سرم رو گذاشتی تو  دامن ات و بقیه اومدن تو . .. مست نگاه بود . . مست بودم  .. .مست بودم  . .مست نبودم از مست بهتر بودم . . .نبودم کلا . . کلا نبودم. . . . نفهمیدم کی از خواب پا شدم اما شاید تنها خوابی بود که تموم شد  . .خودش تموم شد  . . من کاریش نکردم . . خودش بیدار شد.

Wednesday, September 15, 2010

چی کار می کنم -یا-درامدی بر درون یابی ماکزمیم غیر منطقه ای فیزیبل در فضای دو قطبی

دوباره من موندم چی بنویسم و اگه حافظه ام یاری می کرد یادم می اومد که تمام اون دفعات پیش به این نتیجه رسیدم که نوار داستان ها را ببرم و فقط از نبض حاضر بگم.  این نبض حاضر شمردن خودش یه مرثیه است, این یعنی دیگه دست به دست کسی نیستیم. ترس هم داره به قول یکی از رفقا, اما فعلا همینه دیگه . . .به کسی نگو که من بهت گفتم, اما بعدش هم همینه . . .
ممد وسط تاریکی می پرسه برنامه ات چیه. خندم می گیره که ای بابا وقت از این بهتر نبود که خبر مرگ بت بدم. . . چی بگم؟ دلم واسه اونجا می تپه و این مزخرف نیست. تیکه پاره هام اونجاند. مثل اون چیزی که این بابا تازه نوشته بود که زلزله و فرار و پدر یا مادر اروم نشسته سر جاش و بعد سوال که بابا بدو و بعدش اشاره که بچه ام حمومه, کجا بدوم ؟  اما از اون ور ببین این داستان قران سوزی رو؟ همه می خوان هم رو جر بدند . . طرف چون می خواد کاغذ رو اتیش بزنه می خوان بکشندش . .مزخرف نگو اخه کدوم خری طرفدار این کار احمقانه است که من باشم . .بابا یه خری داری یه کاری می کنه این قده شلوغ نکنین که بدتر نشه . . اخه فلان به اون غیرتتون بیاد . . من نمی دونم چرا این غیرت شما سوییچ اش دست یکی دیگه است . . این همه زن و مردو تو خیابون زدن و کشتن یه ذر ه غیرتتون نجنبید . .. و قص علی هذا

میبینی ممد؟ من اگه این حرفا رو بزنم می زنند می کشنم و اونایی هم که نمی کشند, وای می ایستند نگاه می کنند. من اگه بخوام به خاطر تیکه پاره هام بیام ایران, اون وقت به خاطر همون ها باید ساکت بمونم. به خاطر همون ها باید هیچی نگم. دهنم ساکت میشه اما دلم که نمیشه. جهنمِ اتیش ِخودم اما  فکر نکن که دیگه خودم رو می اندازم تو اجتماع که کاری بکنم, میرم ساکت و بی صدا یه گوشه می شینم. واسه خودم بی صدا  میرم سفر, می شینم تو خونه کتاب می خونم. فکر نکن که دیگه میام سراغ شما ها و یا سراغ هر کسی. اره امثال ادم های "اهل ایمان" ی مثل این داداشمون که اینجا رو می خونه اون وقت قاتل زندگی اجتماعی من خواهند بود. چون فکر می کنند صاحب مملکت اند و هرکی "توهین" کرد اینا می تونند بکشندش. . .
  
می بینی گزینه ها رو داش ممد؟  خلاصه اش اینه که داداش, گذشته مون رفته. حالا هی بشین پای خاطرات و دست بزن!!‌ افطاری گروه؟ خوابگاه؟ همه اش تموم شده  ..چه بیام و چه نیام همه ی شماها (فی الواقع به جز خودت - را هنوز ) از  دست داده ام. من در ایران غیر از فامیل, ۳ نفر بیشتر ندارم, خودت, مادر اکباتانی و دوستی که او را هم مدتی احتمالا باید به سبب مصلحت کنار بگذارم. فامیل هم که اگه دهنم رو بسته نگه دارم بهتره.  .

من شاید بیاییم, شاید هم نیاییم, اما در هر صورت ساکت خواهم ماند و قدم زننده و این ,ترکیبی است از جبر روزگارم و خواسته ی خودم.

دعا

لعنت به روح بوی چمن تازه  زده شده در صبح
که بسیار بد موقع
ادم را به زندگی امیدوار می کند.