Monday, January 18, 2010

وداع با اسلحه- صفحه ی 33 - شق اول

"همچنان که ما دو نفر حرف می زدیم دیگران بگو نگو می کردند. من می خواستم به آبروزی بروم. من به جایی که جاده هایش مثل آهن یخ بسته باشد و هوایش صاف و سرد و خشک باشد و برفش خشک و مثل گَرد باشد و روی برفش جای پای خرگوش دیده شود و دهقان هایش کلاهشان را برای آدم بردارند و و به آدم بگویند " ارباب" و شکار فراوان باشد، نرفته ام. من به چنین جایی نرفته ام. من رفته ام توی دود کافه ها، و شب هایی که اتاق می چرخید و آدم باید به دیوار نگاه می کرد تا اتاق بایستد، و شب ها توی رخت خواب، مست خراب ، که آدم می داند هرچه هست همین است که هست. و هیجان عجیب وقتی که آدم بیدار شود و نداند با چه کسی خوابیده ، و دنیا در سراسر تاریکی مبهم و این قدر محرک که آدم هی باید مشغول شود و همه ی شب همین طور نداند و بی خیال باشد و یقین داشته باشد که همه اش همین و همین و همین است و باز هم بی خیال باشد. و بعد آدم ناگهان به خودش بیاید و بخوابد و بیدار شود، و گاهی صبح باشد و همه اش گذشته باشد و حالا همه چیز تیز و سخت و روشن باشد و گاهی سرپولش دعوا در بگیرد؛ گاهی هم هنوز خوب و دلچسب و گرم و ناشتایی و ناهار باشد ، و گاهی همه ی لطفش رفته باشد و آدم دلش بخواهد که خودش را زودتر به خیابان برساند، و همیشه باز یک روز دیگر شروع شود و بعد یک شب دیگر. من  می می خواستم راجع به شب و فرق میان روز و شب حرف  بزنم و بگویم که شب بهتر است مگر این که روز خیلی پاکیزه و سرد باشد.، اما نتوانستم. مثل حالا که نمی توانم. اما اگر دیده باشید، می دانید . کشیش ندید بود، ولی  فهمید که من واقعا می خواستم که به آبروزی بروم، ولی نرفتم؛ و قبول کرد که ما هنوز با هم رفیقیم و ذوق هامان خیلی جور است، ولی یک فرق داریم: آنچه من نمی دانم او همیشه می داند و من یاد هم که میگیرم ، همیشه ممکن است فراموش کنم. ولی در آن موقع من این را نمی دانستم و بعد فهمیدم. همه در سالن غذاخوری بودیم و غذا تمام شده بود و گفت و گو ادامه داشت. ما دو نفر دیگر حرف نزدیم. سروان داد زد: "کشیش امشب خوش نیست، کشیش بدون دخترها خوش نیست."

. . .
وداع با اسلحه- ارنست خان همین گوی- به التفات جناب نجف دریابندری