Thursday, December 23, 2010

قصه کوتاه

بولمعالی گشته بودی, فضل و حجت می نمودی
نک محک عشق آمد کو سوالت کو جوابت
مخلص و معنی اینها, گرچه دانی هم نهان کن
اندر الواح ضمیری تا نیاید در کتابت
 
 
 
 
 
این نوشته به مثابه پایان این مجموعه نوشته است. 

Sunday, December 19, 2010

یلدای امسال

چیز داره زایمان, مشتق همیشه چیز داره. مشتق دوم چیزش خیلی خیلی بیشتره. در آستانه تجربه ی حس کردن مشتق بین نقطه ای از نوع سوم م.

حرف نمی تونم بزنم . . .حرف نمی تونم بزنم  ... حرف نمی تونم بزنم . . .

Thursday, December 16, 2010

از برای ساکنان کاشان-ی


دلدار که گفتا به تو ام دل نگران است - گو می رسم اینک به سلامت نگران باش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش- ای درج به محبت به همان نام و نشان باش


Tuesday, December 14, 2010

شولا

این را انهایی که من را می شناسند, به احتساب این نگذارند که توبه کرده ام, به دامن پر از نفاق دین بازگشته ام, منظورم همان دینی است بقیه می دانند که شما دارید . .

حساب عاشورا با همه جدا است. می گویند که تاریخ فلان, فلان چیزک را گفت در مورد حسین. گفت که حب حکومت کورش کرد, می گویند که فلان بود بسیار بود . . من نمی خواهم بگویم که دلایلی دارم که ان را رد کنم و حساب تاریخ اینجا جداست, هرچند که اگر دست در تاریخ کنیم, این صحبت ها به استدلال رنگ پریده می شوند. 

من حرفم از همان افسانه ای است که من دوستش دارم. همانی که اشکم را سرازیر می کند. همان که از زیبایی اش مفتون می شویم و در اوج مستی, سر به استانه اش می گذاریم. من حرفم از رویایی است که قهرمانش حج دورانش را رها می کند, به حکم قاضی القضات اش می خندد, ریسه ی مرگ را در اسمان می شنود, پسران و کسانش را به عشق قربان می کند, ان دیگری سر بر می اورد که بیا این قربانی من را, این دل بریدن ها را تو قبول کن, و باز می گوید که در ان عصر جز زیبایی هیچ چیزی ندیدم.

حرف من از ان عاشورا است که با سیاوش خوانی ها یکه می شود و شیونش یک دست. چه فرق می کند که اسمش چیست, رسمش چیست, کجا اتفاق افتاده . . . ما ترازو پیش می کشیم که ان فلانی پسران و مال ش را داد و به صبر لقب گرفت و اینها همه چیزشان را . . یاد که سیاوش یکه بود, حسین چند تا بود . .مگر نمی دانیم که حساب و کتاب اینها از دست ما فرار کرده است . .مگر با مفهوم بی نهایت در دبیرستان آشنا نشدیم . . .

چه فرق می کند که اسمش چیست, رسمش چیست .. حرف این است که جسارت داشته باش . .تا انقدر که فرشته ی مرگت صیحه بکشد و تو از راه باز نمانی . . . 

نمی دانم چرا فکر کردم که باید اینها را اینجا بنویسم . .خطاب همه اش خودم بودم ...

Saturday, December 11, 2010

مشروح ثلث اول از قايمه ی پایداری

عاشقانه نوشتنم همیشه شرمگین بوده , نگران و غفلت زده مبادا که بیرون بنشیند. یا که شاید به زبان فرویدی منکوب و مستور گشته بوده. هرچه بوده, امشب اما به حال پرده دری.

 این شب که دیر است و صبحی که زود, به این فکر می کنم که  چیزی دارد در دلم تکان می خورد. چیزی که هیچ باره اش صدایی نبود, نوایی نبود, حالی و  حلوایی نبود, مقصد و ایینی نبود. هرچه بود پایکوبی قصه هایی بود اثیری مسلک که در سرسرای سینه, های و هویی می کرد. به مقامات ایهام و اوهام. لکن فضا در اوج اوقاتش شوق بنهفته ای داشت به مقتضایی کور, به امیدی که کسی نمی دید و نمی شناخت اما هاله ای از تپش اش می نایید. نانبشته بود اما چنان نقشه های ناخواندنی اهرام, حاضر و مستور. یاغی به انکار و لکن خاک گرفته و مسکوت.
حال گویی که کسی نفسی بر خاکم نفس داده است. از زیر این همه خاک, عجیب که بوی بهاری به مشام می رسد. پوسته ام به حال شکستن است. شوق گرم سر برون کردن به مفروظ* این خاک زمستانی. 

می دانم که " آینه ایم" و نقش ما که عکس است و زان کسی. لکن سینه ام به ضرب رنگ پذیری می شورد. باز می دانم که رنگرز, دل به صورتگری خامه های سپید ما نبسته است. می دانم که همین امروز است, یا که پردا**, یا که پاری پس تر ز پردا که به خُمینه اندرمان رها, که به سرحد اخگری آخر آتشش به دامان عناب ها بجوشیم و صورت و سیرتمان- م برای تو که جمع نمی پسندی- هم رنگ شود. از بی خویشی سِحر گونه ی زال آیینی برآییم و به سرخی سیاه آتشین یک دست و پرهیزگاری ارام گرم گیریم. بیم که هست اما شوق در خم-جوش نشستن اش -و یا بهتر که: نشستن ام- , آستینِ پوشیدگی از چهره ی پروا زده ام بر می دارد.

از همه ی اینها که بگذریم, از خم و خامه و رنگ-ورز بالاتر, ستایش از آنِ آن گوهره ی نقاشی است که شعورش بالاتر از این پنجه هاست که خاک  و این خامه ها که پودیده تار و این رنگابه ها که -ابه- اش ماندگار. 


-----
توضیح عنوان:‌ می گویند که اگر ارتفاع هرم متساوی الاضلاعی را رسم کنید, در نقطه ی یک سوم اول از پایین ان ارتفاع, نقطه ای واقع است که خواص خارق العاده دارد. به عنوان مثال, در این نقطه فساد نمود و وجهه و جوهر رخ نمی دهد, یعنی به عنوان مثال توتان خامون که مقبره اش در همان نقطه از هرم دوم قرار دارد, نه تنها جسم اش فاسد نمی شود, بلکه نطفه های کمرش ماندگار خواهد بود و علاوه بر آن فره ی پادشاهی اش در وی مقیم می ماند. هرچند بیشتر شبیه افسانه است اما دانه های گندمی که از مقبره ی وی یافته اند را کشت کرده اند و بعد از چند هزار سال باز سبز شده است. گندم های عادی بیشتر از ۳۰ تا ۴۰ سال باروری خود را حفظ نخواهند کرد
هرم از پایدارترین اشکال هندسی است

*
  به لغت نامه نگاه کردم و معنای برای مفروظ ندیدم. به صلاحدید شخص شخیصم ان را معادل اسم مفعول از ریشه ی فرظ به معنای سرمازدگی, یخ زدگی لحاظ کردم
freeze
:-)

**
پردا همان فرداست

Wednesday, December 8, 2010

دیشب

دیشب حالم خوب شد. یعنی اتفاقی که افتاد این بود. تبم بعد از کلاسم دیگه قطع شده بود. بعد با یه ادمی رفتیم شام زدیم و غذای ادم وار هم خوردم (‌نه اش و اب )‌بعدش سر درده اومد خففففننن. رفتم دم الگرو نشستم یک کم نفسم جا بیاد, دیدم نه شوخی نداره الان که دوباره ولو شم وسط کوچه. پا شدم با ترس و لرز و اروم اروم رفتم دم ایستگاه و رفتم خونه. .  با یه احتیاطی از این پله ها رفتم بالا که خودم هم خنده ام گرفته بود . . .سره درد می کرد اساسی. بعدش رفتم همین جوری افتادم روی تشکم ... ده دقیقه که رد شد سر درده رفت!!!‌ یعنی ناپدید! اما از اون ور این ماده مسکن هایی که خود بدن تولید می کنه افتاده بود توی رگ هام!! یه حااالللییی می داد که خدا می دونه . . .قشنگ های بودم . . . اصا قشنگ حالم عااالللییی شده بود .  خود خود های . . .اینقده ردیف که  صورت خودم رو جراحی کردم!!‌ نه به اون شدت اما یه کم!‌!!‌ اصا درد رو نمی فهمیدم. خیلی حال بود خدایی

روح امریکایی هم در اخر شب به برنامه اضافه شد. با اهنگ پینک فلوید

کامفورتیبلی نامب

Monday, December 6, 2010

TheraFlu

چرا دروغ؟  نقل و شمع و اینه جمع شده اند. داریوش داره تو یوتیوب می خونه. اون یکی می گه برو خودت رو خوب کن که بقیه رو نگران نکنی. خندم می گیره. دوباره بعد از نزدیک ۹ سال همون گفتگوی قدیمی. اون یکی با کنترل می گه دیگه داری عصبانی ام می کنی. خندم می گیره. اخه من  رو از چی می ترسونی؟ از این که عصبانی بشی؟ از اینکه دوستی من رو ترک کنی؟ اون یکی می گه اروم باش . . میگم هااااننن؟؟؟؟ جدییی؟؟؟؟ راس می گیا . . .چرا به فکر خودم نرسیده بود؟؟‌اون یکی می گه:‌خوب باش لطفا  ... میگم . ..می گم . . .نه خدایی هیچی نمی گم

حال می کنم که توی هذیون خودم باشم. تو حالی که باد توی گوشم هایده بخونه. تو حالی که در باز میشه و به من با خنده نگاه می کنه و می گه ایییییییی یام و بسته می شه. تو حالی که . . .هی چه احتیاجی هست که به شماها بگم تو چه حالی هستم؟
من رو به دنیا همین دو تا فرشته بند کردند . . . به هیچکی بدهکاری ندارم . . چی کار می خوای بکنید؟ اشتباه کردم که کردم . ... من هیچ وقت نخواسته ام کسی رو ازار بدم. خودش گفت که در شریعت ما بیش از گناهی نیست  . . اینا اگه رفتند من هم راهم رو می کشم و میرم . . .

کاشکی اون قدر به این حرف زدن اعتقاد داشتم که کمی امید داشته باشم و به نیت اینکه کسی چیزی بفهمه و یا خودم چیزی بفهمم حرفی می زدم

دلم ریز زدن سه تار می خواد  .. اونم پایین دسته . . از اونایی که صدای خرده شیشه می ده.. از اونایی که توی این اهنگه بهمن مفید اولش می زنه  . . . از اونا که نه دیگه این واسه ما دل نمیشه .. . دشتی. . .

--

پینوشت:‌شاهد از غیب اومد که بیژن نه بهمن. 

Saturday, December 4, 2010

جان عشاق

هروقت تونستم این سه تا بیت رو هم زمان کامل,  درک و احساس کنم
. . .


زین آتش نهفته که درسینه ی من است // خورشید شعله ای است که در آسمان گرفت

آسوده بر کنار چو پرگار می رفتم // دوران چو نقطه عاقبتم در میان گرفت

می خور که هر که آخر کار جهان بدید // کز غم سبک برآمد و رطل گران گرفت



پانوشت: عشق این روزای من :‌شاتقی

Friday, December 3, 2010

موسم گل

 آخه چرا لامصب؟؟ چرااا یک دو روز است در زمانه؟؟؟ اخه مگه مریضی ؟ 

----
بیا رخساره زعفرون, این هم من باب هم دردی با تو, فک نکنی نمی فهمم و کم به دلمه وقتی بت می گم: خوب همینه دیگه, بکش بیرون, کاریش نمیشه کرد . . .

Thursday, December 2, 2010

"در "همان قهوه خانه بر کوچه

خواب ارام ترین اعتراض من است به زندگی. در خوابگاه که بودیم من نمی دانستم که یعنی چه.   به ۴-۵ ساعتی خوشحال بودم. روزی داشتم که به دانسته ی کم نارضایتی بسیار داشتیم و از ان بیشتر امید. 

دیروز ۱۵ ساعت خوابیدم و در خواب اعتراض, سکوت آوارانه. در خواب ایستاده زیر مهتاب  و لب هایم گره داشت. در خواب همه از جلوی چشم هایم رد شدند. تمام ایینه هایی که در عمر خودم را درشان دیده بودم و تصویرهایشان. 

من خواب بودم و ایستاده بودم زیر نور مهتابی که در کوچه های بی انتهایی منعکس می شد و از لبخند سرد دیوارها بالا می رفت.

روزی و روزگاری, ایستاده و یا نشسته, به حال مستی و یا هشیاری, زنده تر از همیشه, زیر نور مهتاب, در اعتراض به زندگی, برای همیشه به خواب خواهم رفت

-------------------------------------------------
"همسایه ها به من می گفتند که اندوه به تو لطف داشته است که در ماه اسفند به سراغ تو امده است"

Tuesday, November 30, 2010

انکار

Denial . .. Deniaaaal . . .Deniiaaaaaaaaalllllll . ...

بشنوید

شرحه احوال

این چه استغناست یا رب وین چه قادر حکمت است
کین همه درد نهان هست و مجال آه نیست 

Monday, November 29, 2010

نقل دوستان و دستان در این روزهای سینه -زخم

سه شب بود, شب شعر, شب شراب, شب شادی.
 
هرکس هرچه بود, خودش بود بی پیرایه. علیج گران و صاف, جوئي مست و راست, هادی شفیق و دلتنگ, من ساکت و بی قرار
امیر دلتنگ و پر لبخند,مرتضی حاضر و پر یاد.

علیج اشک شوق خسته ی من بود در ساعت ۸:۵۰ دقیقه ی شب شکرگزاری که وارونه بر دلم چکید و خنده شد بر پیش خوان. گَرد روزگار هرچند به گِرد و گَردونه اش نشسته بود بی برو برگرد.

علیج اما به حال شکوفه. علیج دلش گرمتر شده بود, سرش گرمتر شده بود, دستانش گرم تر شده بود, دهانش گرم تر شده بود, . . .علیج  پیامبر بهار. علیج گلخند حلقه ی یاران, به مثال  روح بازگشته به تن, براق . . .علیج پیرانه سر کودکی . . . علیج ققنوس برخاسته از خاکستر روزها و شبها بود
  ...
----
دلتنگ بودم و  گریزان از اتصال به شبکه. حرف هایی مانده است که باید بزنم. می زنم
----
انقدر گرما بود که قفل از دهانم نیافتاد  . .. راز دردم اشکار نشد. این روزها از زنگ های این منحوس بیشتر ابا دارم. . .

Tuesday, November 23, 2010

یادداشت زود

یک عصر خسته ی پر از برفی که با تلق تولوق زنجیر چرخ اتوبوسی همراه می شود, نتیجه اش می شود چند ساعت خواب بی توقف و بیدار شدن دیر وقت. نشستم و ابی کشلوسکی را دیدم . . . الهام بخش بود ان وقتی که تمام شد . . . ساعت ۴ پنجره هایم یخ زده بودند هرچند  که بوران نشسته بود.

این وصف حال تمام این روزهای من است این روزهایی که بوران نشسته است و چشم هایم باز  ولکن پنجره هایم یخ زده اند و شکننده

دست گرمی می طلبیدم که  دستهایی امدند و گرمی درشان  اگر هم بود, ان گرمی که پنجره های من می طلبیدند نبود . . .  و این روزها من فکر می کنم که باید صبر کنم و ارام بشوم و مهربان و ساده و صمیمی و گوشه ای بنشینم و زیاد ازار به خویش و خویشان ندهم. این روزها, باید کلاه شاپوی مرحمتی ام را سر بکشم و شاخه ی نورم را به لب بگذارم و در برفها با مهر دوری بزنم و سیب سفیدم را باز کنم و قدری در مورد تجارت دست هایم را خیس و گِلی کنم و ارام ارام در گوشه و کنار بروم . . . باید که بدانم که از سرما به گرمای نامرادی پناه نبرم . .  باید که از سرما نترسم . . . باید که خو بگیرم . . . باید که خویم به سرما انس بیشتر بگیرد و سر بلند کنم و در سرمایم ارام بگیرم. . .

حس عریانی در میان بازار می کنم  از اینجا نوشتن,  از اینجا هم به زودی اسباب می کشیم
.

Sunday, November 21, 2010

بیست و هفت ضربه ی بی وقفه

مست مستم الان . . .کمال کجایی نگام کنی؟ مرتض کجایی زیر بغلم رو بگیری؟ خاطرات قدیمی کجایید که بتونم بتون تکیه کنم؟

اروم اروم برف می اد و من اروم اروم می شم ادم برفی. با دماغ قرمز و سیاه, با چشمای سیاه زغالی, با دستای چوبی

من دوست داشتم ارشه بودم که کشیده بشم روی سیم ها, من دوست داشتم اشک سگ بودم که بچکم رو چشم سگ, من دوست داشتم گرد باشم که بشینم به دنیا, من دوست داشتم ته سیگار می شدم که بشینم به لب اهلش و دود به دود برسونم و بعدش بخوابم کف کوچه زیر بارون. من دلم می خواست آه بودم که ناسوت بشم تو تاریکی و سرما. من دوست داشتم که یخ بودم که اب می شد, دوست داشتم برگ بودم که خش خش.

من دوست داشتم که بودم در روز نابودم و اون روز رو با همه شما جشن می گرفتم . . . شیرینی می دادم  شربت می دادم و می رقصیدم . . . خوب خوب خوب رها بودم  . .می گرفتم تک تک تون رو سفت و محکم ماچ می کردم . .ای می رقصیدم براتون تو اون روز. ااااییی می رقصیدم و از خوشی گریه می کردم .. . اون روز من خود رهایی ام . .

این روز و این روزها چی روز به من شاباش می گید؟ من هستم و درد دارم. درد زیاد...
 
این روزا حس بچه ای رو دارم که توی صف تزریقات وایساده و همه بهش می گند که مرد شده . . .یه مرد بزرگ.

Thursday, November 18, 2010

روزهای سختی است. پر از خستگی و نا امیدی.جالبش این است که کمی پیر شده ام, ان قدر که از این غصه ها و فشارها خمیده نشوم. . . 


یاد گرفته ام که بشینم ارام و چشم در چشم روزگار بشوم و بدانم که از روی مجاز اند و مجازیم  . . ان وقت ارام ارام  درست می شود . . یا ان ها حل می شوند و یا ما و یا هردو در هم

ارام باش پسرم . ..ارام و دل نابسته به طنز روزها

Monday, November 15, 2010

موسیقی مناسبتی

فرمودند پس شغل انبیا رو  دارید. عرض کردیم بله برای همین معلوم نیست چقدر نون مون حلاله,

به احترام همه ی گل های از سرما کبود


Sunday, November 14, 2010

شب سمن

سلامتي خاكسترايي كه مي شينند روي أتيش
سلامتي خاطره هايي كه مي شينند روي دل

ته سيگار كه مي بينيد به چشم حقارت نگاهش نكنيد، اونم روزي قامت رشيدي داشته


مي زنم فرياد، هرچه بادا باد ...

Friday, November 12, 2010

بارش ابری در بیابان بر تشنه ای

زخم های قدیم در حال بهبود اند. نه که دردی و دردسری نباشد اما خوب ارام ارام خنکایی بر پوستشان می وزد. از دست دجاله ای به استین سیاه زلفکی متمایل امدیم لکن حقیقت اش این که است که دست و استین همه صورت اند و تو به صورت و معانی.

سودای عشق پختن عقلم نمی پسندد
فرمان عقل بردن عشقم نمی گذارد

هم عارفان عاشق دانند حال ما را 
گر عارفی بنالد یا عاشقی بزارد

بی حاصلی است یارا اوقات زندگانی
الا دمی که یاری با همدمی بر ارد

Friday, October 29, 2010

تحسین برانگیز بودن

maroon: isolated in an inaccessible place


Marooned

جک می گم که بخندیم, تیکه می ندازم که بخندیم . . . تو هیچ کدوم از این کارها رو نمی کنی اما از همه ی این کارا بهتر عمل می کنی
 
اگه یه روزی واسه کسی خواستم چیزی بگم, از اخرش بیشتر می گم. از اینکه چقدر کارت درست هست/بود.

Thursday, October 28, 2010

تاریکی با پنجه های سردش

یک حسی دارم که نمی دونم چیه و نمی تونم توصیفش کنم و بلکه حتی نمی تونم به توصیفش نزدیک بشم .  .

حس ام یه چیزی تو مایه های راز دل با مرتض که بعدش بگه گر ز حال دل
حس ام تو مایه های فرهاد که بگه تو هم با ما نبودی
حس ام مثل داشتن ۲۷ تا ویس مسیج نشنیده
حس ام تو مایه های اینکه از خستگی حتی نگران هم نباشی
حس ام تو مایه های اینکه پوزخند بزنی به ذات درد, به ادا در اوردن, پوز خند بزنی به خودت 
حس ام تو مایه های اینکه می بینی که ادم ها اینترست پیدا می کنند و وقتی که جلوی پاشون فرشی می ندازی سریعا  با گوشه ی چشم تو و فرش و سود کلی ات رو چک می کنند
حس ام تو مایه های اینکه دلت می خواد بخوابی اروم و دلت می خواد که فکر نکنی
حس ام تو مایه های اینکه از کلمه می خوای فرار کنی به هر قیمتی, به قیمت مریض بودن, به قیمت سر کار نرفتن, به قیمت التماس یوتیوب رو کردن . . .
حس ام تو مایه های سکوت اما از نوع حال تهوع از کلمه
 
حس تو مایه های اینکه کسی رو ندارم که بی حرف حرفم رو بشنوه .. .  مرتض کجایی ؟ بقیه یه ور دیگه موندند بعضی ها هم عقب موندند   . . . تو اما ققنوس شدی . .. 
چقد دلم برای خودم تنگ شده .. خودمی که کس داشت

مرد باش عوضی!!!‌مگه همینی نبود که خودت می خواستی؟؟ مگه همینی نبود که می خواستی؟ که به هر قیمتی اما خودت باشی؟؟ کم اوردی عوضی؟؟؟‌ می خوای عوضی تر باشی؟؟؟ اهای عوضی!!‌ سفت وایسا
. . .

Tuesday, October 26, 2010

گردو پخته

یه کوفتی هست نمی دونم اسمش هم چیه!‌تو رده ی این شیرینی جات امریکایی. دایره ای هست و رویش گردو هست و شربت ریختند و بعد هم با همون گردو ها پختنش  . .این گردوهاش کباب شده  . .اصا مرگ!!‌ من هربار یه اتفاق خوب می افته و یا اینکه یه استرس خفن پشت سر می گذارم میرم یه دونه اش رو می گیرم مثلا جایزه . . . حالا هر سری هم همین بوفه ی دانشکده هم می گیرما!!‌یک بار نشد من بتونم جلوی خودم رو بگیرم و این لعنتی رو نبلعم  تا برسم به این میز صاحب مرده و یه چایی بزارم و با چایی بخورمش . . .اینقده خوشمزه است که اول یه نگاهی بهش می کنم و می گم خوب بزار برسم ) یعنی جان خودم ۲ دقیقه راه نیستا!!!‌( و با چایی بخورمش . . .یکهو هم نگاه می کنم می بینم که در افیس رو باز کرده ام و تو بشقابم چیزی نیست و لپام داره مثه مخزن بتن پزی می جنبه و این زبونم هم مثه اسکروچ که می پرید روی پول هاش داره  می رقصه می خونه من و این همه خوشبختی محاله و حالی می کنه اون وسط . . 
تا بیام به خودم بجنبم این دست و دل و زبون دست به یکی کردند و گوگوری رو مگوری کردند رفته . . . خیلی خفنه . . .اصا نمی شه جلوش رو گرفت . ..

بعضی وقتا می گم دهه غلط کردی جلوی خودت رو نمی تونی بگیری و خودسازی و کشتن نفس و خور و خواب و خشم و شهوت اینا . . بعدش می گم اخه این بدبختا به یه نون شیرینی راضی اند و خوشحالند, کرم داری مگه این یه ذره رو هم از اینا بگیری . . .بچه اند دیگه . . حالا من این وسط بیام کلاس معرفت بزارم, می شینند بر و بر نگام می کنند و بعدش ریز ریز می خندند و می دوند میرند دنبال بازی شون . . . دست و دل و زبون رو عرض می کنم 

Monday, October 25, 2010

من-نگار

آب کم جو تشنگی اور به دست- تا بجوشد اب ات از بالا و پست
....
---------------
و به آنان گفتم :
هر که در حافظه چوب ببیند باغی
صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند
هرکه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود
آنکه نور از سر انگشت زمان برچیند
می گشاید گره پنجره ها را با آه
. . . .
-----------------------
 . . .
ابله دلسوز ساده‌ای ست
که نمی‌داند
نومیدی سرآغاز دانایی آدمی ست

------

در راه خویش, ایثار باید, نه انجام وظیفه

Thursday, October 21, 2010

یک پست عادی

خوب بالطبع من خوشم نمی اد اینجا در مورد سیاست بنویسم مخصوصا از اون مدلی که ادمها رو مطمئن کنه که درست فکر می کنند و همینه که اونا فکر می کنند و داستان یک طرف دیگه نداره. 

با این حال این مستند رو دیدم که در مورد اسراییل و امریکا هست. بدید رفقای امریکایی تون ببینند اگه از این تریپا با هم دارین

این استاده که تو تابستون باش درس داشتم می گفت تو سیاست اتفاقی که می افته اینه که اقلیت متحد  و سیاستمدار, اکثریت متفرق و ابله رو هپولی می کنه. اون در مورد اقتصاد و لابی های عادی می گفت اما خوب گویا میشه بسطش داد

--
دیشب همه غم های عالم رو خبر کردم اما به روی خودمون نیاوردیم .  . .


Wednesday, October 20, 2010

بدون شرح

امشب همه غم های عالم را خبر کن

گودر

این گودر هم یه نمه تو مایه های یوم تبلی الاسرائر ه ها .. اصا مهم نیست ظاهر وبلاگت چه جوریه . . .خوشجل بازی تعطیل, حرف حساب و روشنا فکر جماعت بزنی لایک می خوری و شیرواشیر (‌ بر وزن جر واجر ( می شی و اینا. مگه نه حالا هی تمپلیت بساز. 
احتمالا خدا هم اون  نشسته داره هی اپدیت بندگان می خونه و کانتر صفر می کنه و بعضی وقتا هم اون آس هاش رو شیر می کنه که فرشتگان بیشتر پوزشون بخوره و یا شیر ویت نوت می زنه" جهت اتیش زدن اونجای اتشین بعضی ها" که مثلا چوز شیطون بسوزه .. 
شیطون هم پوز خند می زنه که حاجی بر و بچز ما وبلاگ نمی نویسند و اپدیت شون اینجاها پیداش نمی شه . .  حالا هی تو با ۴ تا ادم حسابی ات حال کن ببینیم کجا رو می گیری



سوال جانبی اینه که من الان به کدوم در زدم که کدوم دیوار بشنوه؟ اینقده سیصد پهلو حرف زدم که خودم هم قاطی کردم !! 

عجب خر تو خریه

دارم ساعت ۱ شب ایمیل می زنم . . فونت ها جلوی چشمم هی کوچیک و کوچیک تر میشند . . فک کنم دارند ضعیف میشند

این مدت کلی فارسی فکر کردم و فارسی نوشته ام و حالا باید فارسی ادیت کنم. امیدوارم نتیجه اش فیلمفارسی نشه!!

به طرز تصادفی از پشت دیوار صدای سرفه های خش دار همسایه رو شنیدم . . .چراغا خاموش و نصفه شب. .. یاد تلویزیون دیدن جمعه شب ها با چراغ اتاق خاموش افتادم که صدای سرفه های بابام هرسری می اومد . . . دلم ریخت پایین
ای تو روح شرطی بودن و شدن . . . الان این حرف فحش بود به ماشین لرنینگ
 !!‌


ادم باید به دل خودش اعتماد کنه. ادم خودش به دلش اعتماد نکنه پس کی به دلش اعتماد بکنه؟ هوی دیوونه, دل دیوونه, با توام‌!!

Monday, October 18, 2010

اگه شد ما دو کلوم مثه ادم درس بخونیم!!‌

نوشته: 

Accountants prefer to be precisely wrong rather than vaguely right.


شانس اوردم پیرهن یقه دار پوشیده بودم !!‌

--- 

می خواستم بگم هاان ده همینه !!‌ هرکی تو این خر تو خری دنبال تعادل و تراز می گرده همین میشه دیگه!!‌

balance sheet همون تراز نامه است

Saturday, October 16, 2010

این از اون فحش های گدیمیه

روز ملی عصای سفید, بر تمامی بندگان, عصاهای سفید حضرت حق مبارک باد. 

بسکه مالیدمون به زیمین و در و دیوار اینجوری شدیم   . . مگه نه ما وم اولش سیفید بودیم

پینوشت: چقده وم خنگس !!‌ما که چوق بودیم یاد گرفتیم  ...

Friday, October 15, 2010

بستنی

اگر
 . . .

نشسته ام رو تشک ام. . .لحاف قرمزه گوله دور پام . . .پنجه هام یخ کرده  . . . و سایر پنجه هام . . . و سایر پنجه هام . .

شاملو داره میگه: چندان که به شکوه  در می اییم از سرمای پیرامون خویش 
از ظلمت
از کمبود نوری گرمی بخش

چون همیشه بر می بندیم دریچه ی کلبه مان را
روحمان را

Thursday, October 14, 2010

اهنگ

ال تی تی


ما از دست تو خسته نشده باشیم, تو از دست ما خسته نشدی؟

Wednesday, October 13, 2010

کم خوابی

قشنگ نصفه مشکلات مال این نخوابیدنه.  از اون ور هم نصف نخوابیدن مال این مشکلاته و خوب همون جور که گفتیم نصف مشکلات مال نخوابیدنه و البته ذکر شد که نصف نخوابیدن مال مشکلاته و قص علی هذه میشه یک دوم به توان ان , ان میل کنه به بی نهایت و نتیجه این میشه که کورولیشن مشکلات و بی خوابی در عین حال که یکه, صفره. !!

حالا بی خیال, کلا هرچی بخوابید بهتره . نه هرچیااا!!
اصا ولش کن . .

صپنامه

صبحا به وقت اين ور هي فرط فرط إيميل كاري جدي و تغيير در فلان سياست و مسدود بودن فلان  چيزك براي تعمير و تبريك به فلاني براي فلان موفقيت و تغییر زمان فلان ميتينگ مياد . صبحا به وقت ايران هي فرط فرط  إيميل فورواردي جوك و چيز بامزه و عكس باحال و داستان تاثيرگذار و تاريخ اينا مي اد. 


اوی زن ارسلون !! می خوام اسمت رو نبرم معروف بشی! تو رو می گما !!

فحش

از جمله چيزاي خوب اينه كه بيايي خونه ببيني نامه داري حتي اگه جانك ميل باشه از اون رديف تر اينه كه بيايي ببيني يه بسته با مهر ايران پشت در اپارتمانته . اما از قرينه ي مجموع اينا افتضاح تر اينه كه بيايي تو خونه ببيني بسته مال رفيق تازه از ايران رسيده است، مال اون وقتي كه هنوز ادرس تو رو استفاده مي كرد!!!...

Sunday, October 10, 2010

ترس نداره ! اما درد که داره

 نمي دونم چه كرمي دارم هي برم بخونمشش و هي غصه بيشتر بخورم و هي بيشتر ناراحت بشم بگو مگه آخه مريضي؟ مگه همين رو نمي خواستي كه دو تا فحش بخوري و خيالت راحت باشه ؟ خوب حالا كه همين شد ديگه چه مرگته؟
 مرگم اينه كه آخه نامرد اينقدر با حس نزن اون سيلي رو... زيادي خوب بازي ات داديم انگار... اين غيض نگاه جز از عصبيت و ناراحتي قلبي در نمي إد... همه مي زنند اما لعنتي تو با نيت لذت ميزني!!! 


ارژو - ترش

من نبايد كم بيارم بايد هي با اين حس مخرب بايستم .... من از كسي يا چيزي تنفر ندارم يا از حسي اما مثل اب از اين حال گذر مي كنم ... نرم و خنك و فراگير و بوسه رفتار اما گذران... اين سنگها شايد با من بمونند, اما من به اين سنگها نمي مونم و شايد يه وقتي اومد كه با خنده بخونم : نه به ابي ها دل خواهم بست نه به دريا ... قايق از تور تهي و دل از ارزوي مرواريد... 

اخ اگه بارون بزنه واي اگه بارون بزنه ....

سوزوندن ناموس خلق الا

كي بشه متلاشي بشيم, بشيم هيدروژن بعدش بشيم اب, بعدش بيافتيم تو رودخونه, بعدش بشيم كف روي اب بعدش ادما, اوناییشون که اااددممنننددد,  بيان از كنار رودخونه با ماشين رد بشند ما رو ببينند كونشون بسوزه.... 

پینوشت: کمال اینو می نوشتم یاد تو هم بودما!!‌

خاک بازی

از روي خاك نشستن مي ترسم يا بهتر بگم يه جوري مي شم انگار نيشسممم رو أتيش يا روي زبر پوسه خربزه... يا يه چيزي بينش.... بايد برگردم و تمرين كنم... ببين چه حالي مي كنه أوني كه انس داره و بعد خاكش مي كنند.... خيلي خوبه :):   اصل حال خدايي... صورت رو خاك

سیب زمینی به این باحالی, سیب بهشتی الله اکبر

خيلي خداست.... تو اين اديتور فارسي-عربي گوشي ام مي نويسم چرا خودش تغييرش مي ده به چون.... احتمالا بهشت همين جوريه فقط اون جا استيو جابز و بربچز اون قد امكانات دارن كه يه اديتوري بسازند كه جمله رو هم كامل كنه...

کنار جاده

يعني به معناي دقيق كلمه مي خوام اينجا بخوابممم بمونم واقعيت بيرون من رو خيلي مي ترسونه نمي دونم... سخته كه به مسير عرفان بچسبونمش بيشتر تريپ مرض مي خوره تا هر چيز ديگه اما خب من شايد.... خفه شو... 

هنوز مي ترسم... هنوز احتياج به توجه دارم ... نفرت دوگانه اي مي گيردم ... 

جدي بايد ديوانه شد... ما همه تو قفس هستيم ... فقط چيزي كه هست اينه كه بايد كه جمله جان شوي... وقتي هم كه نصفه هم جان شدي، تو اين قفس.... مي شي ديوانه اي در قفس... كاش بابا مامانم إزار زيادي نكشند... تنها كسايي كه دلم براشون مي سوزه اون هان ... بذر نفرت اون قدر كاشته ام كه با نبود خودم مثه مين منفجر بشه... روبان قرمزم، ناز و نيازت رو برم من... 

موندن خيلي درد داره .... نفسم داره مي بره ... درد داره لا مصب .... درد داره ...

Thursday, October 7, 2010

ژانر

این یارو پلنگه بود تو شهر قصه, یادت می اد؟ کبابی داشت . .  طرف کبابا رو سیخ می زد روی اتش می چید باد می زد. بعد می شست همه اشو می خورد . . .ییییممم . . یییییم 


Wednesday, October 6, 2010

می دونم که خیلی سوراخه اینجور نوشتن و خیلی ضایع هست که بنویسی این رو که فلان, بس که تکرار شده و  بسکه عکسش رو گرفتند و بسکه فلان و بسیار
 اما یه دختره نشسته اون ور کافی شاپ که خود خودشه و اصلا ژست نگرفته و (‌همین الان از جلوم رد شد و رفت بیرون ) و خیلی خیلی قیافه اش دل نشین بود. اصلا نمی تونم بگم دقیقا چیش چی بود و یا اصلا نمی دونم این که دختر بود چقدر به این این دل نشینی مربوطه ولی ساده بود مثل یه پرتره ی عالی که زنده باشه و نور خورشید روش باشه و رنگ هاش خود خود رنگ و از همه مهمتر این که دلنشین باشه. . .
چرا من دارم بدون  اراده تلاش می کنم که چرا قیافه ی این دختر این قدر دلنشین بود؟ چرا من بدون زر زدن نمی شینم و لذتش رو ببرم؟ چرا همه چیز باید کوانتیته بشه؟ در قالب اندازه در بیاد؟ چرا این چرا 

قدری روزمره

 اولش انکه این پست, برخلاف سنت جاری, جاری نوشت است. یعنی که فی الحال و حسب الوقوع نوشته می شود.


دیمش این است که دیشب به محضر دوستی بودم که نفحه از نفس علی اقاجان جلالی داشت. گفت که با هم شبها به کافه و به چهار چرخ ایشان اندر سیگار شنیده اند و شجریان کشیده اند. . بسیار حسودی کردیم و البته خاطر نشان که ان دو سه روزی که شیخ جهت سرکشی به بلاد شمال غرب تشریف می اورند از همین الان و از مدتی قبل به طور کامل رزرو شده اند و قرار نیست که هنوز نیامده بر سر بنده هوو بیاورند . . .  مقدار خوبی خندیدم. 
به همین نشان کافی که از دهان حقیر پرید که دنیا یالان دنیا دی و ایشان فرمودند همین جا وایسا . . . سرخر رو کج کن که ددلاین داریم. خلاصه اش که شوق دقایقی فراگیر شد.

سوم اینکه ایها الناس خواب را جدی بگیرید. این مدتی که ما خوابمان را به مثل ادم کرده ایم حالمان ( حال مبارکمان البته )‌ بسیار بهتر شده است. اگر شده که به ضرب قرص خواب هم بخوابید, بخوابید. به مثل تیزاب می ماند, شما بگو مایع ضد عفونی کننده کاسه ی ناموس اباد! تمام چیزمیزها رو پاک می کند!!‌ صبح که از خواب زیاد و سنگین بیدار می شوی از قصه ی دیشب نمی ماند جز اندکی. 
در همین  کلام, این را هم بگویم که یوگا و اب خوردن هر دو بسیار بسیار موثرند. آب زیاد بخورید و صبحها ۵-۱۰ دقیقه نرمش یوگایی کنید . .  حالتان بهتر خواهد بود.

چهارم اینکه با او ام ۶۲ کمی حرف زدم. صدایش بوی غربت تازه می داد. غربت تازه , غربتی است که هنوز کهنه نشده است و صاحبش هنوز به مزه اش هم بستر نشده است. در میان گفتگو که نمی شد گفت اما می خواستم بگویم که می دانم و هم دردم برادر جان. می خواستم بگویم که قدری دراز بکش و تمرکز کن  و قدری بر سر نازنین ات دست نوازش بکش که استحقاقش را داری. می خواستم بگویم که می دانم و دلم انجا برایت است. 
علاوه بر همه ی اینها, این را فهمیدم که در تهران لبه ی غربت چقدر چقدر نزدیک شده. . .

پنجم اینکه بوریتو برای صبحانه, ان هم بوریتوی کافه ان د او که پر از تخم مرغ و سیب زمینی است برای صبحانه  عالی است. به خصوص که به همراه موکای بی شکر باشد. مخصوص انکه بعد خوابی ۱۰ ساعته باشد

Thursday, September 30, 2010

ذن و هنر دود کردن سیگار

روشن شدن عادی نیست. لحظه ای تمرکز می برد, نزدیک شدن شعله و هبوط اول که قوی است و چیزی است بین دمیدن و کشیدن.  از ان لحظه به بعدش را می توان کلیت اش را تصور کرد, اولش است تنها  که حتی اگر با سرعت پایین هم تماشا کنی, چیزی از افسون و مستوری اش کم نمی کند.

دودها اشکال مختلف اما خطی درشان است. دود, مستمر است, حتی چکه چکه نیست. می شتابد و برمی خیزد و دوری می گیرد و بر خودش می چرخد. از سویی به سوی دیگری تغییر جهت می دهد و خبر از اتش. دود, مویه می کند. می نشیند و برپا, اوج و از حال می رود و در غم خبرش از لوث و‪جو‬د. فی الواقع واقف است به ناپیدایی و حضوراش دود. دود با تمام این احوال, باز هم گیسو فشان و ساکت, مویه می کند.

خاکستر ها خاطره اند. تلمبار پشت هم, داغ و گرم و خنک و سرد, ما هیچ گاهی نمی یابیم که کدامشان هست, از صورتش ناپیدا. خاکسترها, خمیده اند و بر پشت هم لغزنده. انها هیج نقشی ندارند جز انکه حاضرند. انها اصلا در حال, تاثیری که ما برگیریم ندارند اما دوست داشته می شوند که بمانند. خاطره ها هراز چندی که سنگین می شوند, سنگینی می کنند و در لحظه ای که ما به خواب اتشیم می رویم, مگر انکه بدانسته باشیم که اینجا بودند و جای چیزی خالی است. جای چیزی که خاکستری بود. خاکستر ها می شکنند و فرو می شکنند دور و یا نزدیک و حقیقت که این حقیقت خود سیگار است که به وقوف دیدگان اتشینش می اید. خاکستر ها, گاهی, با باد می روند, یا که به.

أتش اش به انگاره چیز خاصی نیست. جرقه ای است داخل فرورونده, فروشونده, فروگفتار. مستان و خونین قدم بر می دارد. ذره ها که بر قدومش رقص می کنند, انان که به اتشی بیارزند دود و انی که نیارزد خاک الوده خاکستر. اتش اینگونه است از سر در می گیرد.
آتشش نوری دارد که روشنگر نیست. ادعای حضورش اما تا دور دست می رود, نقطه ای که در افاق روشن است. از بودن که گذشت ذره ای نمی گوید مگر انکه حرمت بشکنی و یا که دل ببازی و دستی به حریم اش بیازی که نشان اش از خویش ماندگارترت خواهد کرد. أتش گاهی به داخل می رود و پوست برجاست, یک دم کافی است که بیرون بیاید. پوست های کاغذی چیزی از مشتق دود نمی کاهد. کاشف ان امد که معلوم نیست پوسته است که اتش را نگه می دارد و یا که أتش است پوسته را. هیچ کدامشان حرمتی قایل نمی آید برای دیگری.

سیگارک که به انتهایش نزدیک است, دلش تنگ است  تا که رحیل. هر لحظه به لبانت ارزو که بگذار مرا. خط اتش که به خط آبی ات خمیده نزدیک می شود, خم به ابرویش نمی اید اما مزه اش هوا می دهد, هوا می رود. حرفی برای گفتن و شنیدن ندارد, دودی برای بلند شدن. آرزویش این است که گوشه ای و حالی به حال خویش و هقایق را سوت و کور کند. این دست ما است که رهایش می کند و ما را رها. وقتی که مرد, ما مانده ایم با ماترک صافی گرش که به قصه گویی می نشیند و خاکسترهای دور و بر و بویی که دیگران می شوند و مزه ای که ما می شنویم و حسرت و آرزویی برای داستان از سر خط. 

Monday, September 27, 2010

امشب - موخر نامه

امشب دارم دیوونه می شم.. . چیه تو این هوا . . من چمه . . . خدا دارم دیوونه میشم . . دارم دیوونه میشم . . دارم می ترکم . . . من می خوام همه چی تموم شه . . من می خوام بمیرم . . . یکی به داد من برسه . . . شما می بینید اینی رو که من می بینم  . . می بینید؟ پس یه کاری بکنید . . . چی کار کنیم. . . چی کار میشه کرد .. من امروز با صد نفر اشتی کردم همین جوری نشستم وصیت نامه ام را هم نوشتم اما اینا همه اش همین جوری بود . . . امروز یه جوری بود اما فقط یه جوری بود اما امشب یه جور دیگه استت

هوووووااااااارررر امشب داره یه اتفاقی می افته  . . . جان خودم دوروغ نمی گم . . امشب داره یه جوری میشه . . .امشب چیه داستان .. چرا اینجوریه . . . بابا بلند شید  . . به کی زنگ بزنم . . .چی بگم . . امشب به اندازه یه یه سال من دارم دود می کشم اما ارومم نمیشم امشب داره یه جوری میشه  . . . امشب یه جوریه . . .من نفس ندارم . . . به کی بگم چی بگم . . . یکی بیاد من رو بکشه  . . .یکی بیاد من رو مخفی کنه . . . یکی زیر این دیگ رو کم کنه .. . هوار . . .هواااااااااااا

توضیح

 ابتدا به سبب نبود دسترسی به شبکه در منزل اتفاق افتاد, ان که صفحه ای به وجود امد که شب ها, ان شبها, برش بنویسم و بر روی میزکم, تبدار و لب بر لب فشار باقی بماند. لکن این صناعت به مذاق احوال خوش امد. حال هر از چندی چیزی از ان نوشته ها, با تاخیر, بدون رعایت نوبت, تنها از این باب که حق نوشته ها انتشار است, از ان رو که حرف های گفته شده  خون دل و اب دیده  نثار  ولادتشان شده است و نفَس ها که ذره ذره بر امده  فرو ننشسته اند و عرقها که در خنکی بی مزه ی باد پنجره  بر روی پیشانی جلب توجه و نقطه ی بحرانی می کردند و هق هق ها که فدای قداست کلمه ای شده اند و تمام آن مقامی  که توصیفش را هنوز در چنته ی دلیری و در پنجه ی کتابت ندارم, در اینجا نشر می یابد. 

اندازه ی  فطرت بین نوشتار و بر پیشخوان گذاشتن این قرقره ها معین نیست, لکن انقدر هست که بدانم که  رندان را از واکاوی احوال امروز تقریر کننده باز می دارد.

Monday, September 20, 2010

عوعوی سگ چمباتمه ای

باد می اید و اینجا از این ساختمان طبقه ی سوم که پنجره اش به توی درخت ها باز می شود, از صدای برگها گریه ام می اید. اینجا احمد پژمان دارد ساز می زند و من چایی سیاه اویک می خورم به همراه شکلاتی که فراس از سوئد  اورده است و عکس شاهزاده و همسرش به رویش است. فراس همانی است که طرفدار حماس است و متخصص شراب, به خصوص از امریکای جنوبی اش. 

من اینجا نشسته ام و احمد پژمان ساز می زند و بخار چایی می رقصد و باران ضرب می گیرد و عسلم چشمک می زند. من اینجا چشم هایم از خوشی دانه دانه دانه دانه دانه دانه دانه دانه دانه دانه  . . . .
من اینجا زخم ها, محل بریدگی هایم را, لیسک می زنم


من اینجا از درد مستم و مستی حال خوبی است.

Friday, September 17, 2010

لاپولت

دیشب خواب دیدم که صدا م واسه ی خوندن  خوبه و تنها نشسته ام تو خونه و دارم اواز می خونم  . . .شروع کردن به خوندن  "تو همچو صبحی و من شمع محفل سحرم" . . من این شعر رو خیلی وقت پیش حفظ بودم اما الان کامل یادم رفته بود . .تو خواب تا ته اش رو خوندم. . در و پنجره ها باز بود و باد می وزید و حسم این بود که دارم برای کل دنیا می خونم و باد صدام رو می بره . .  حالا بخوام توصیف کنم می گم مثه اونجایی تو دلشدگان که طاهر می خونه . . مال من نبود . . .فقط از گلوم درمیومد و خودم رو هم می برد . . . هر مصرعی که می خوندم می شدم عین همون بیت . . .نمی دونم چه جوری توضیح بدمش . .مثلا می گفتم "چه شکر گویمت ای سیل غم عفاک الله" می شدم عین شکر و عین مغروق در سیل غم. یا  وقتی می گفتم که "من همی نگرم" عین چشمی می شدم که در طول زمان و مکان داره نگاه می کنه  . . یعنی حق مطلب "همی نگاه" ادا می شد . . . من شده بودم کاوری برای غزل, یه ظرف, یه لایه ی مرز باریک. . . بعدش که خوندم که در تنگنا کفن بدرم, فک کنم مردم . . یعنی رها شدم . . . ولی خوابیده بود ته اتاق ولی خودم نبودم  . یعنی بودما اما یه تیکه ام کف اتاق بود  و یه تیکه پخش و رها تو کل دنیا . . . در باز بود, پنجره باز بود . . .مرتضی  دقیقا اومد . . . امیرو اومد . . . عباس اقا اومد . . . عباس جانق و علی کوچیکه اومدند . .. علی اخو اومد. . . فرناز اومد ... امین و پیام و  علیمردان اومدند, خاله ام اومد . مینا اومد . . .جفت حسین ها اومدند . . بازم اومدند . . .  یه عده هم بودند که نیومدند و نزدیک نبودند اما بودند . . . یه عده یواشکی تو یه پارچه قایم شده بودند و اومدند ... تو از همه زودتر اومدی .. اومدی تو . . .الان دوباره ازخوشی داره اشکام می ریزه که اینا رو می گم ساعت ۳ عصر مثلا . . . اومدی تو , من خوابیده بودم گفتی محسنی (با همون صدای خودت(  "اجازه هست بیاییم بدرقه. خودت گفتی بدرقه؟ " . .من حرفی نزدم اما منظورم اوکی بود  . یا فک کنم حرفی نزدم . . اومدی و و چهار زانو نشستی بالا سرم و سرم رو گذاشتی تو  دامن ات و بقیه اومدن تو . .. مست نگاه بود . . مست بودم  .. .مست بودم  . .مست نبودم از مست بهتر بودم . . .نبودم کلا . . کلا نبودم. . . . نفهمیدم کی از خواب پا شدم اما شاید تنها خوابی بود که تموم شد  . .خودش تموم شد  . . من کاریش نکردم . . خودش بیدار شد.

Wednesday, September 15, 2010

چی کار می کنم -یا-درامدی بر درون یابی ماکزمیم غیر منطقه ای فیزیبل در فضای دو قطبی

دوباره من موندم چی بنویسم و اگه حافظه ام یاری می کرد یادم می اومد که تمام اون دفعات پیش به این نتیجه رسیدم که نوار داستان ها را ببرم و فقط از نبض حاضر بگم.  این نبض حاضر شمردن خودش یه مرثیه است, این یعنی دیگه دست به دست کسی نیستیم. ترس هم داره به قول یکی از رفقا, اما فعلا همینه دیگه . . .به کسی نگو که من بهت گفتم, اما بعدش هم همینه . . .
ممد وسط تاریکی می پرسه برنامه ات چیه. خندم می گیره که ای بابا وقت از این بهتر نبود که خبر مرگ بت بدم. . . چی بگم؟ دلم واسه اونجا می تپه و این مزخرف نیست. تیکه پاره هام اونجاند. مثل اون چیزی که این بابا تازه نوشته بود که زلزله و فرار و پدر یا مادر اروم نشسته سر جاش و بعد سوال که بابا بدو و بعدش اشاره که بچه ام حمومه, کجا بدوم ؟  اما از اون ور ببین این داستان قران سوزی رو؟ همه می خوان هم رو جر بدند . . طرف چون می خواد کاغذ رو اتیش بزنه می خوان بکشندش . .مزخرف نگو اخه کدوم خری طرفدار این کار احمقانه است که من باشم . .بابا یه خری داری یه کاری می کنه این قده شلوغ نکنین که بدتر نشه . . اخه فلان به اون غیرتتون بیاد . . من نمی دونم چرا این غیرت شما سوییچ اش دست یکی دیگه است . . این همه زن و مردو تو خیابون زدن و کشتن یه ذر ه غیرتتون نجنبید . .. و قص علی هذا

میبینی ممد؟ من اگه این حرفا رو بزنم می زنند می کشنم و اونایی هم که نمی کشند, وای می ایستند نگاه می کنند. من اگه بخوام به خاطر تیکه پاره هام بیام ایران, اون وقت به خاطر همون ها باید ساکت بمونم. به خاطر همون ها باید هیچی نگم. دهنم ساکت میشه اما دلم که نمیشه. جهنمِ اتیش ِخودم اما  فکر نکن که دیگه خودم رو می اندازم تو اجتماع که کاری بکنم, میرم ساکت و بی صدا یه گوشه می شینم. واسه خودم بی صدا  میرم سفر, می شینم تو خونه کتاب می خونم. فکر نکن که دیگه میام سراغ شما ها و یا سراغ هر کسی. اره امثال ادم های "اهل ایمان" ی مثل این داداشمون که اینجا رو می خونه اون وقت قاتل زندگی اجتماعی من خواهند بود. چون فکر می کنند صاحب مملکت اند و هرکی "توهین" کرد اینا می تونند بکشندش. . .
  
می بینی گزینه ها رو داش ممد؟  خلاصه اش اینه که داداش, گذشته مون رفته. حالا هی بشین پای خاطرات و دست بزن!!‌ افطاری گروه؟ خوابگاه؟ همه اش تموم شده  ..چه بیام و چه نیام همه ی شماها (فی الواقع به جز خودت - را هنوز ) از  دست داده ام. من در ایران غیر از فامیل, ۳ نفر بیشتر ندارم, خودت, مادر اکباتانی و دوستی که او را هم مدتی احتمالا باید به سبب مصلحت کنار بگذارم. فامیل هم که اگه دهنم رو بسته نگه دارم بهتره.  .

من شاید بیاییم, شاید هم نیاییم, اما در هر صورت ساکت خواهم ماند و قدم زننده و این ,ترکیبی است از جبر روزگارم و خواسته ی خودم.

دعا

لعنت به روح بوی چمن تازه  زده شده در صبح
که بسیار بد موقع
ادم را به زندگی امیدوار می کند.

Saturday, August 21, 2010

چرت و پرت

شما مرا نمی دانید. شکایتی هم ندارم اما خب شکایتی هم نداشته باشید.  این روزها مرتب می اید بالا. بالا  . . . از کمی شادی که بگذرد دوباره نوبت تو می شود, رابعه ی  من.  در رویایم حرفم را زدم: کی رفته ای ز دل که تمنا کنم تو را. این روزها که به سال تو باز نزدیک می شویم. 

ایران  تهران, دوستان می پرسند که شب نیمه شب کجا رفتی. چه بگویم؟ روح سرگردانی به رقص ام اورده بود. پای برهنه امدم عزیزکم. پیکرت, پیکر نازنین ات بر دوشم بود. هروله می رفتم از کوچه به کوچه. تو ارام بودی, دستت بر صورت من بود. گریه های من را ارام ارام باز می گرفتی. لبخنده بودی در نامتناهی ات. چرا هیچ فیلمی  نشان نمی دهد عروج را از نمای پایین نشان نمی دهد؟ 

به نارمک که رسیدم ان سرو پابسته را دیدم. خذ نعلیک,   

قدمم از سر کوچه جلوتر نیامد. بغض امان نمی داد. دستان ات, دستان نازنین ات, به دور گردنم بود.  این انصاف نیست. این انصاف نیست. نگه دار این بمب ساعتی در سینه ی من.  این  چکیدن زمانش من را می کشد.  بکش این ضامن نیمه کار.   در و دیوار دست و پایم را می گیرند که مویه نکنم. اما من نمی دانم که داستان چیست. من منطقی ام و منطقی ام می گوید که باید رفت. تو اما لبخنده نگاه می کنی من را رابعه.


به زمان پرش که می رسیم ارام ارام  . .. صبوح قدوس . . صبوح قدوس
 . . . 
نمی توانم. کس دیگری را تاب نمی اورم. من شعر نمی گویم. ادب نمی بافم. الان ساعت ۹ صبح است که اینها را می نویسم. باید بروم. کسی من را هل بدهد پایین. چطور توانستی ؟ تو چطور توانستی؟  بیا دست من را هم بگیر. من دردناکم. من اما به اندازه ی کافی دردناک نیستم. باید که جمله جان شویم. باید که برویم. 

همان سکوت بهتر بود. چه را می خواهی به که بگویی؟  مچاله بود عالمی دارد. مچّاله شو, مچّاله شو

پینوشت:
جاویدان من. آهنگ متن 

Sunday, August 15, 2010

یکی اتش یکی اشک و یکی خون

سپس فرمود تا حمامی بتابند و رابعه را در آن بيفكنند و سپس رگ‌زن هر دو دست‌اش را رگ بزند. دژخيمان چنين كردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محكم بستند. شاعر شيدا و شوريده انگشت در خون فرو می‌برد و غزل‌های پرسوز بر ديوار نقش می‌كرد. هم‌چنان كه ديوار با خون رنگين می‌شد، چهره‌اش بی‌رنگ می‌‌گشت و هنگامی كه در گرمابه ديواری نانوشته نماند، در تن‌اش نيز خونی باقی نماند.
روز ديگر گرمابه را گشودند و ديوار گرمابه را در خون و شعر و عشق نگارستان يافتند:

نگارا بی ‌تو چشم‌ام چشمه‌‌سار است / همه رويم به خون دل نگار است
ربودی جان و در وی خوش نشستی / غلط كردم كه بر آتش نشستی
چو در دل آمدی بيرون نيايی / غلط كردم كه تو در خون نيايی
چون از دو چشم من دو جوی دادی / به گرمابه مرا سرشوی دادی
من‌ام چون ماهی بر تابه آخر / نمی‌‌آيی بدين گرمابه آخر؟
نصيب عشق اين آمد ز درگاه / كه در دوزخ كنندش زنده آن‌گاه
سه ره دارد جهان عشق اكنون / يكی آتش يكی اشك و يكی خون
به آتش خواستم جان‌ام كه سوزد / چه جای تست نتوانم كه سوزد
به اشك‌ام پای جانان می‌بشويم / به خون‌ام دست از جان می‌بشويم
بخوردی خون جان من تمامی / كه نوش‌ات باد، ای يار گرامی
كنون در آتش و در اشك و در خون / برفتم زين جهان جيفه بيرون
مرا بی تو سرآمد زنده‌گانی / من‌ات رفتم تو جاويدان بمانی

Thursday, August 12, 2010

اشراق

 این دوچرخه های این ورییه نمه فرق دارند یا دوچرخه های رایج وطنی.  تو ایران پیرمردا که دوچرخه لاری داشتند جوونتر ها هم دوچرخه کوهستان. این وری عوضش دوچرخه کورسی بیشتر می بینی. دوچرخه هاشون اما ذاتا اصا حالشون یه چیز دیگه است. اول که نه ترک درست حسابی داره, نه میل درست حسابی داره, یعنی عمرا بتونی سر راهت یکی دیگه رو ببری برسونی. کوچیک و بزرگ هم نداره.  اصا یعنی راه نداره. 
دوما که وقتی سوار شدی دیگه وایسادن ات سخته , چون نشیمنگاهش بلنده. اگه بخوای یه لحظه وایسی نمی تونی پات رو بزنی زمین مثه دوچرخه های خودمون. باید ترمز بگیری و بعدش فلان مبارک را با احتیاط برداری و کلا از چرخ بیایی پایین.  واسه همین سر خیابون اینا برو بچز رو ببینی یه سوتی می زنی و میری. 
سوما که این زینش لامصب خیلی کوچیکه. این فلان مباک ادم همه اش جاش ناراحته. اولاش که درد می گیره نافرم. بعدش هم همچین خیلی دلت نمی خواد که زیاد هم روی زین بزاریش . . مخصوصا وقتی تو دست انداز بیافتی که ترجیح می دی روی رکابای در حال دوران بایستی اما فلان رو روی زین نگذاری.. . کلا این فلان رو روی زین گذاشتن تصمیم سختیه و هزینه اش هم بالاست. حالا زین های تو ایران, بهشت بود واقعا. بزرگ , پهن , جادار, بعضی ها هم که یه روکش هم واسه اش می ساختند که دیگه نرم نرم باشه.  نه که اینجا روکش نرم نباشه ها . . اما کلا زین بالفطره کوچیکه.
  اما چهارمش اینکه سیستم ایمنی و اینا خوبه. یعنی درسته که فلانت درده اما از اون ور کلاه ایمنی و چراغ و شب نما و غیره استاده. اصا از واجباته. 
پنجما هم که دوچرخه های اینجا خیلی تند می رند و به ادم حس سریع بودن و قدرت می دند. . .

 می دونم که موضوع ضایع شده بسکه همه در موردش حرف زدند اما خدایی اگه دقت کنی کلا دوچرخه های این وری مثه زندگی این وری اند. دوچرخه های اون هم مثه زندگی اونوری.   

قطره

انبوه حرفهایی که میان و تصمیم می گیرن که نوشته بشن و بعد از چند دقیقه موندن اهی می کشند و می گن: بیخیال حاجی بزار ما هم همین گوشه موشه ها واسه خودمون و خودت باشیم  و بعدش دستشون رو می زنند سرزانوشون و یه زودی می زنند و یه یاعلی نجویده میزنن تنگش و بلند میشن و اروم اروم تو کله ی پوک پر از دود ادم  کلش کلش می رن تا ناپیدا بشن. 

تخیل می زنم این روزا بببببببد .. . . بببببببد  . . ببببببببببد

حس حرف زدن نیست لکن زده بود که توحید برما عرضه کن تابشکنیم اصنام را  و ما چه می دونیم که این یعنی چه . . .

من چرا همیشه ی خدا هپروتم . . .  پریشب ییهو چش واکردن دیدم با دمپایی و چایی ۵ کیلومتر بالای خونه  . . البت ما که اعتراض نداریم . پسفردا ای گفتند انشا بنویس زندگی خود را چگونه گذراندید و من نوشتم در خیال . . اگه ندیدی  کل محشرشون به گریه افتاد . . اگه کل داستان جمع نشد ..  .

حالا بیبینین کی بشدون گفتم 

یسمعنی حین یراقصنی / کلمات لیست کل کلمات

Wednesday, August 4, 2010

clover

از هرجا می ام بنویسم می بینم که از قبلش باید شروع کنم. فک کنم از همه مهمترش حرفایی بود که ابتین اون شب زدیم . بش گفتم حاجی چیزی ته اش نمونده, اینجوری برم جلو یکی دو سال دیگه ریق رحمت را زوری باید سربکشم. گفت می دونی این حبس ابدیا چی کار می کنند؟ شیش ما شیش ما سر می کنند . . .

به لطف گلا و سی و اقای مربی, بنده هم لیسانس دار شدم . یعنی یه حالی میده ها .. . بعد از مدت ها حس شیرین و شهوانی موفقیت بهم دست داد. هی قند یک جوری تو دلم اب میشه. 

رفتن به گ ی بار هم تجربه ی خوفی بود. اینا در گفته هاشون جدی اند خدایی!!‌کف کردم  . .خب چیه حالا؟؟ ما دهاتی ام ندیدیم

امرو صپ هم کلاور اومد. نیمرو زد و رفت و من نشستم سر امتحانم. عصر رفتم تحویل دادم و بعدش رفتم سلمونی و خرید و با احسان برگشتیم خونه. پلو و خورشت بادمجون گذاشتیم. همون اولاش بود که کلاور هم اومد . . نشستیم مثه اسب خوردیما .. بنده به شخصه باد کردم بسکه خوردم . . احساس شهوانی پر خوری .. خیلی حس داد خدایی. 

کلی کار باید بکنم . .کلی کار . . تا قبل از اینکه این شش ماه تموم بشه و عمرم به سر بیاد .

از اون ور هم . . . چه کنم با این همه کار بیهوده.

و خفنی اش همین تناقض خفنه شه

Thursday, July 29, 2010

ما را همه شب نمی برد آب

الان ۲۳ ساعته پشت سر هم بیدارم ولی تو بگو یه ذره خوابم بیاد نمی اد!!!!‌کلا هیچ کاری نمی کنم چون مخم تعطیله بسکه خسته است  از اون ورم اصا اصا خوابم نمی اد چون خوابم نمی اد!!‌  ورزش کرده ام, الان بدنم هم درد می کنه چشمام هم می سوزه اما خوابم نمی اد!!‌ البت هر چیزی دلیلی داره اما خوب . . . گور بابای دلیل!!‌من خوابم باید بیاد! 
 قرص خواب؟؟ واقعا؟؟

از اینجا هم می باس رفت. یه جورایی شده کاروانسرا . ..

چارتا کار دیگه هم باید کرد و بعدش خلاص


خدا پدر این اهنگای مجید رو بیامرزه . . . ۲۴ ساعت یه پک دودشون می کنم.  

امشب مسکوت

ادم ها عوض می شوند, هیچ حقیقتی به مانند اکبر این گونه است وجود ندارد. اکبر در هر لحظه ای به یک گونه است, هرچند که این گونه ها با هم رابطه ی مشخصی را می سازند :‌ مسیر زندگی یک ادم

این عبارت بالا را تا وقتی در مورد سایرین فکر می کنی, درست یا غلط یک عبارت مشخص به نظر می اید در حالی که می توانم در مورد خودم هم چنین فکر کنم و دو سال پیش با امروزم را مقایسه کنم و ببینم که از ان حال به این حال  چگونه تغییر کرده ام و شباهت و تفاوت این دو ادم , این دو زمان چگونه است. . شروع این فکر, وقتی در مورد خودم است, کمی اصطکاک دارد. 

----------
پینوشت: 
مطلبی خواندم از دوستی مبنی بر گراف های سه نفره. بسیار خوب و زییا مدل کرده بود و از خواندنش لذت بردم. توصیه ای  پازیتیو برایش داشتم لکن نگران از برداشت نادرست, از تماس مستقیم خودداری کردم. حرفم این بود:‌عزیز دل, به یال حساس تر برس. به یالی برس که دونفره تر است, یالی که به راحتی قابل ترمیم و یا بازیابی نیست. آن یالهای متقارن که به عنصر سوم می رسند, دیر یا زود, کامل یا ناقص, ترمیم می شوند, لکن ان یال مهربان پر از احساس, حساس تر است و به این سادگی ها باز یافته نمی شود.  . 
[پوزخند تماشاچیان]. 

Tuesday, July 27, 2010

تهذیب

از اون حس هایی هست که از دستم رفته است. من مدت خوبی داشته ام نیروهای داخل خودم رو می شناختم و درک می کردم. الان حس کردم که دیگه نمی تونم به تهذیب برگردم و این ترسوندم. باید فکر کنم. 

طبیعت وحش کفایت می کنه. باید کمی به جنبه ی انسانی برگشت . . .

Monday, July 26, 2010

وقت اضافه

نمی دونم چرا امشب اینقده تنهایی فشار میاره. شاید چون دم شب گپ زدم یا چون امیر گفت شب میاد اینجا . یا شاید چون دو روز دور و برم با بچه ها شلوغ بود و به طرز عجیبی دیووانه هم نشدم !!‌البت اون با لباس تو اب پریدن و شنا کردن خیلی حال داد, رسما دوباره انرژی بهم  داد.  . . .خلاصه که امشب دوباره در و دیوار کمونه کرده اند. 

دلم میخواست به استاد زنگ بزنم اما گفتم بزار تو حال خودش باشه. حکما از این چرت های من خسته شده. بزار یه تایم اوت بش بدیم . . اوضاع اونجا کشمشیه ... 

برای دفعه ی اول در طول تاریخ سعی کردم تو این درس تابستون تمرین هام رو بنویسم و سر وقت تحویل بدم.  حالا نه که همه اش رو انجام داده باشما . . اما خوب بازم خوب بود. یک چیز خوبی که داره این تمرین ها یادم میده, درست نوشتن مطلبی هست که می خوام بگم. یعنی با  روند بیان درست. سخته هنوز برام اما خوب یه کم دارم یاد می گیرم و این خوبه 

سر و کارم افتاده بود با یه وبلاگی که تو بلاگفاست. دهنم رو سرویس کرد. یک زبون نفهمیه این بلاگفا که نگو !!‌

همه ی این چرتا رو گفتم که مثلا الان که ۴ صپه  تنهاییه بپره و بگیرم بخوابم اما نشد .. ..

امشب هم گذشت و کسی ما رو نکشت

چندین وقت بود که شمع روشن نکرده بودم. امشب هم روشن کردم اول به نیت  شمع اجین کردن صفحه ای که برای امیرف نوشته بودم و بعدش نشستم به تماشا.

آزیز دل, دیگه اون سوالی رو که پرسیدی رو نپرس. کمی فکر کن که چه چیزی داری از کی می پرسی وقتی که طرف چنین اعتراف بزرگی برات کرده . . . حداقل می پرسی و طرف جواب ات رو میده , دیگه اصرار نکن . .. یه کم فکر کن تو چه زمینی بیل می زنی. . چه چیزی رو داری از چه کسی می پرسی . . . . آعزیز دلی. از رو رفاقت گفتما, به دل نگیری.

دوست پنیک شده ی سابقا ساکن طبقه ی سی و چند , بزار من یه چیزی رو بهت بگم. این رو که بهت می گم از روی دوستیه حالا چه خوشت بیاد چه نیاد. ادما, مخصوصا اونایی که تو توشون می چرخی, باهوش هستند. اون حس عدم امنیتی که تو داری منجر به استراتژی های نجات کوتاه مدت میشه و این یعنی بی معرفتی, یعنی بی شرفی تو رفاقت و خوب تعجب نکن که ملت ازت می گرخند چون می فهمند که خودت نیستی. حالا هم اینقده این کار رو کردی که خودت خسته شدی و گفتی فلان فلان ملت, من اصا می رم تو پستو!!!‌
 من چون چنین فکری در موردت ات نمی کنم این رو بهت می گم. اگه فکر می کردم که کلا این جوری هستی و می خوای باشی که بهت نمی گفتم. این  در ادامه ی اون بحثمون تو استارباکس کنار اب بود. این رو هم که گفته ام, می دونم که الان می گی برو گمشو. اما خوب می گم, تو هم بگو برو گمشو. نگم, احساس بی شرفی می کنم که از " برو گمشو " تو حس اش بدتره!!!

خونه ام هنوز بوی مرغ میده !!‌ یعنی حالی دادیم به بیزینیس مرغ شمال غرب امریکا!!

ارصل و نسیب هم دارند میرند خونه ی خودشون به سلامتی!!!‌ بر و بچز ایران شیرینی ما رو هم بگیرند !!‌

ماگ رسیده از تگزاس به چه معرفتی . . . چه چایی هایی که ما توش بخوریم و تو بخارش دلتنگ ات شیم 

خجالت می کشم که مرد هستم بعضی وقتها . . . بیشتر وقت ها
 

Sunday, July 25, 2010

سلامتی

یه یارو تو خیابون می رفت, دید یکی یه طوطی خیلی قشنگی داره. بهش گفت:‌اقا می فروشی؟ جواب شنید:‌نه داداش , رفیقمه

سلامتی هرکی که رفیقش رو نمی فروشه

کپی رایت عمو جواد
------ 

روز خوبی بود امروز. به معنای دقیق کلمه , اوت در. همه تقریبا اومدند. شلوغ و خوب. من الان قلبم از خستگی درد می کنه.

باید کار کنم. زیاد. 

Tuesday, July 20, 2010

سر سرخه و رو زردان

تب دارم و این بار از خوبی 

گر گرفتم و اشکم  سردم نمی کنه. زمان به زیبایی هرچه تمامتر از بلندی روی پیکر ما می ریزه. گاهی فکر می کنم که برگرد به زندگی که کار و درس و مشق منتظرته اما بعدش می گم هلا هلا ای شوق ناخوانده . 

:شب, شب مولانا است

چون خون نخسبد خسروا, چشمم مها خسپد کجا
از چشم من دریای خون جوشان شد از مهر و جفا

گر لب فروبندم کنون, جانم به جوش اید درون 
ور بر سرش ابی زنم, بر سر زند او جوش را

معذور دارم خلق را گر منکرند بر عشق ما 
اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا

از جوش خون نطقی به فم, ان نطق امد در قلم
شد حرف ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را

Friday, July 16, 2010

فال شیخ

مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد- نقش هر نغمه که زد راه به جایی دارد
عالم از ناله ی عشاق مبادا خالی- که خوش اهنگ و فرحبخش هوایی دارد
پیر دردی کش ما گرچه ندارد زر و زور- خوش عطابخش و خطا پوش خدایی دارد
محترم دار دلم کین مگس قند پرست - تا هواخواه تو شد فر همایی دارد
از عدالت نبود دور گرش پرسند حال- پادشاهی که به همسایه گدایی دارد
اشک خونین به طبیبان بنمودم گفتند- درد عشق است و جگرسوز دوایی دارد
ستم از غمزه میاموز که در مکتب عشق- هر عمل اجری و هر کرده جزایی دارد
نغز گفت ان بت ترسابچه ی باده پرست- شادی روی کسی خور که صفایی دارد
بیت اخر حذف!!

دارم فک می کنم که روی کسی که صفایی داشته باشه رو داشته ام. همین بچه هایی که بچه هایی که اینجا بودندو همین امیر و ابتین یا حتی ارمین که دیشب مخش رو خوردم . . .ایراد از خودمه .. خودم ژستی تر شدم. خودم داغون و مزخرف  تر شدم . . .
 کاشکی ادم تر بشم یه کم . . . حتی یک کم

پینوشت»  این تر ها رو قبل اینکه اومدم پابلیش کنم گذاشتم!!‌شاکی ام که به اندازه ی کافی طیفی نگاه نمی کنم. 

Thursday, July 15, 2010

واقعا که ایندی

یعنی واقعا چیز تو این عقل جمعی!!‌ ما اومدیم برای یک بار هم که شده از خودمون فرهنگ و هنر درکنیم, گفتیم بشینیم ده تا یا بیستا یا نمی دونم چند تا فیلم برتر تاریخ سینما رو ببینیم. رفتیم ای ام دی بی لیست گرفتیم و همین جوری از اون اولاش ۳-۴ تاش رو که ندیده بودیم دادیم بیارند. امرو رفتم گرفتمشون و این بعداز ظهر که هم از خواب و خستگی دارم می میرم و هم گشنمه و هم داشتم این فوتوشاپ ماتم رو دزدکانه فروگذار می کردم  گفتیم یکی از اینا رو هم ببینیم  . . همین جوری دست کردیم تو کیف این ایندیاناجونز اومد دم دست . . . ما هم گذاشتیم تو دستگاه  . . .من قبلا بازی اش رو دیده بودم که خوب مثه اکثر این بازی ها هم رو می کشند  . .اما من فکر نمی کردم فیلمش اینقد مزخرف باشه. صد رحمت به فیلم هندی های اتوبوس های اصفان ترون  . .حتی اونایی که می رفتند ترمینال جنوب!!‌ من الان هرچی بخوام بگم باید فش بدم که خب نمی شه.  پس سکوت می کنم اما دو تا نتیجه اخلاقی می گیریم :

 اول که ااجان به این عقل جمعی خیلی دل خوش نکنید 
دوم اینکه هرچی اومد دم دست استفاده نکنید


روح الگروی بزرگ, من رو ببخش که فضای معنوی تو رو الوده کردم . . من رو عفو کن . .
پینوشت:‌ما البت از ایندیانا جونز هم منظور خودمون رو درمیارم. عموجواد برسون که بعد این دو خط تو باید بری منبر
1:32:28
The lady: You're not the man I knew ten years ago
Indiana Jones: It's not the years, honey. It's the millage.

ای جان

یعنی رپ و عکاسی. می ترکونند . . .


این اهنگای شاهین نجفی خیلی خوبه .مخصوصا بعضی هاش . . اگه چینی نازک روحیه ی لطیف بعضی از ما اونقد تحمل داشته باشه که بتونه درد و فشار رو به زبون تازه ای بشنوند. 
لعنتی ها, ما سر این دو ذره فکر و فلسفه  وفرهنگ مشترکیم. اینقده پز نیایید که خیلی خفنید.  چه فرقی داره  . . تو وقتی شاکی می زنی شعر می گی و تر می زنی به هیکل یارو و کل هویت و فکر طرف گل می میالید اینا (‌ما )‌فحش می دیم. فحش ما بعد نیم ساعت فراموش میشه, بد و بیراه ادیبانه ی شما تا کی می مونه؟ 

من نمی گم ما بهتریم اما می گم ما باید یاد بگیریم به حرف هم گوش کنیم. همون قدری که شنیدن اهنگ های ضایع رپ ما که سر و پا فحش های خیابونیه واسه شما ضایعه, همون اندازه  مست شدن عارفانه عاشقانه متعالی شما با شجر و امیز مرادخان تمبکی و تار استاد مطرب العلمای نی داوود و لطفعلی خان مزغون  نواز چیز السلطان در مایه ی شور چپ  لاهور فرود به شوشتر و گل و بلبل واسه ما مزخرفه. . .  اما لعنتی تا تو به من بگی بی فرهنگ هنر نشاس و من به تو بگم هنر بشاس هر جفتمون خاکمون به سره. . .من دارم این مزخرفات تو رو گوش می دم و سعی می کنم خوابم نبره ببینم چیه اینقد این شجر هی می خونه و شما به به می کنید  . . . چرا وقتی استاد هنوز اولش خفه است شما ها هنو هیچی نشه گردنتون رو مثه منار جنبون تکون می دید و مست بازی در میارید .. . حالا تو شریک لعنتی هم بیا یه ذره بشین رپ و راک درست درمون گوش کن بلکه یه کم ادم بشی!!‌بیا گوش کن ببین ما چرا اینقد گیر ایناییم . . .

ای با تو اما . . . قرنه !!‌

امیر داره میره . . . تو بگیر انگار فرزاد بخواد بره . .  من هم میرم شاید با یه می اضافه.  

Monday, July 12, 2010

شتر سبک

من تازه هایده رو دارم کشف می کنم. واقعا عالیه . . . 

کمی های که میشم و باد میزنه, رفتم تو خط  درخت سر کرنر. دیدم همه شون رو همون جوری که هستند دیدم. چیزی نه بیشتر از اون چیزی که میشه دید. فیزیک. دلم درد گرفت بعدش به خودم گفتم اخه مگه کرم داری که یه لحظه مثه ادم صفا نمی کنی. سبک راهت رو برو. بعدش گفتم این فضولی که من کی ام اینجا کجاست عادت شده انگار یا شاید هم از عادت  نفوذش بیشتره . . .
صبحانه رحیمی ها اومدند پیش ام. رحیمی ها دارند میرند از سیاه پشته. نتونستم بگم که اخه  . . .دارن میرن. البته خیلی هم غصه ندارم. شاید هم هنوز نمی دونم همین یک ماه یک بار هم همدیگر رو دیدن چه نعمتی هست. کیا نون اورد واسه ام. اوخ اوخ چه نونی . . .
با اون دوستک حرف که می زنم میگه که نمی ام چون گفتی که نیا . . نمی دونم چی بگم . . یه کلمه بهش گفتم و این بود که ادم حرف دل رو که نمی زنه, حرف دست رو می زنه. . . حرف دل باد هواست . . .

Sunday, July 11, 2010

ایول شماعی زاده

دلم می خواد یه بار تو خوابم مولوی رو ببینم و بشینیم با هم این غزل مگفتمت مرو انجا که اشنات منم رو بخونیم. یعنی بدم اون بخونه. . .همه ی این غزل یه دست هست و قشنگ و ضایع !!! حس می کنم شیدایی عاشق توش گم شده . . بیشتر حس مادری بهم دست می ده که داره در اوج مهربانی غر می زنه.  این قضاوت صحیح, تا می رسه به بیت اخر اگر خداصفتی دان که کدخدات منم. این اگر خداصفتی, یه حس تمسخری انگار توشه . . مثه همون وقتا که مامانش رو ادم مسخره می کنه یه جوری که هم دلش خنک شه و هم مامانه نفهمه ناراحت بشه . . که اخه ای کیو  مگه اینکه خدا صفت باشم که بفهمم کدخدا تویی . . . حالا یه سری از این بچه جل های مامان پرست هم هستند که ادای خداصفتی درمیارند . . آی بدم میاد!!‌عین این بچه خرخون هایی که می رند جلوی معلم جل میشند !!‌ ادای چراغ دلی درمیارند که می دونند راه خانه کجاست. 
 کاری ندارم مولوی جون, اما خودت هم از این اداها در اوردیا . . نو هارم به قول اینا, کیه که در نیورده باشه. همین خود من روم از سگ سیاه تره. خودم هم از این کارا می کنم !! می دونم خوب نمی خواد تو روم بیاری!!‌تو که مثه سگ پشیمون شدن بعدم رو که نمی بینی که !!‌فقط قمپز درکردنم رو می بینی.
بازم شرف مولوی که اون ته اش اخرش گفت که: خواهی بیا ببخشا, خواهی برو جفا کن

ای مخاطب خاص با خودتم:
از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی- بگزین ره سلامت, ترک ره بلا کن 
بس کن که بیخودم من ورتو هنر فزایی- تاریخ بوعلی گو تنبیه بوعلا کن

زرتی ته نوشته : (دقت داشتی که با کمال اعتماد به نفس خودم رو زدم تنگ مولوی؟ مثه اقا که سر خاک اون اقا خودشون رو چسبوندند تنگ علی- ای بسوزه پدر این ایگو بخون نفس اماره . . .خودما میگما) این همه تایپ کردم یعنی پاکش کنم؟؟؟ 

همه چیز می تواند بر علیه شما به کار برود- حتی شما دوست عزیز

خیلی خفنه این سیستم و این حال و هوا. داغ میشه هوا بعدش ییهو سرد میشه, بعدش داغ میشه و تبدار و بی نفس و بی باد  بعدش دوباره فروکش می کنه و خنک میشه. همین الان کرکره های اتاقم داشتند از فرط نسیمی دست می زدند. تلفنم گم شد.این ارمین هم بچه خوبیه. اصا سیستم خداست. حال می کنم که حال طبیعت هم با حال من یکیه. با هم دیوونه ایم روزها و ارومتر شبا. یا برعکس. اصا مهم نیست که با هم همزمان یه جور باشیم. مهم اینه که اینم خله و چله و بی دندون. دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش اید. 

Saturday, July 10, 2010

گریه را به مستی بهانه کردن!!‌

الکای بیچ- باربیکیو خونه ادم- کیو اف سی شب قبلش با اون دوست داشتنی محتاط- بعدش بهم میگه افرین که جرات داری که ول کنی و من جلوی نفسم رو می گیرم که حرف نزنم برای اولین بار- محمد اقا میگه که  درمون ات  تو همون عطاری های قدیمه و من هی فکر می کنم که چی باباجان؟ من چی بگم که بشه گفت. پس شیخ که احوال کشتی دریای دور رو می دید, چرا این مرغ پخته رو از زیر نیم بند برنج نمی بینه . . . اون یکی هم ایمیل می زنه میگه به من میگی دومی اش رو؟ اخه من موندم تو این همه فیلم دیدی چی یاد گرفتی پس؟  همون حرف اقا محمد درسته, باید کشید از توی حرف زدن بیرون . . . فایده نداره . . مگه اینکه بشینیم همون  توی ایوون و ساکت بشینیم . . . هی ایوون . . هی ایوون
 . کسی از ایران نباید زنگ بزنه.  خوب خوبه, همه چیز داره به ته اش نزدیک میشه. من هم ایشالا به ته اش نزدیک می شم. ته کثافت منظورمه. هی میام نظر بدم بعدش فات د شاک اف می کنم. . .  یکی نیست به من بگه تو که نیستی خوب خفه شو بزار به حال خودشون بسوزند . . . اون یکی ایمیل زده می گه سعی کن شاد باشی. این یکی خداست رسما, خود سهراب سپهری شده واسه ما فقط نه نقاشی داره نه شعر نه بابای پول دار. . .
اخر شبی میاد که ته گلوم رو بسوزه  . . تازه می بینم که تازه شده خود خودم . . . این جا جای منه. کنار پنجره
بعدش می بینی اومده  زیر اون اواز شهیدی کامنت داده هی ی ی ی ی  . . .یکی نیست چیییییی میگی اخه تو؟ تو که تو فضایی چی کار داری انگشت کنی تو چش این چهار تا کرم خاکی. برو تو همون معراج ات, بسه بس که فهمیدیم خفنی. جای حسادت بیشتر نداریم . . قربونت برم, برو پشت سرت رو نگاه نکن دیگه فدات شم. 

اون یکی هم که رفت  پشت ۱۲ ساعت اختلاف. خوب بهتر. بلکه از فکر و خیال بزنه بیرون حالش رو ببره.  
این حامد هم استتوس زده مبعث مبارک :))))))‌
امیر هم ضایع کرده دو روز پیش حالا هی زنگ می زنه. به روم که نمی ارم که پسر اما واسه خودش  . . من کی ام که بگم کی واسه خودش چی.  اقا جون من کاری ندارم اصا, هرکاری کردی خوب کردی. به من چه... 
توانتی فیفس اور رو دیدم. عالی بود
من چی دارم می گم. اصا ببین چی هست که اومدن و رفتن اون رفیقمون دیگه خط هم نمی دازدمون. حرفم هم البته اینجا حسابه. این سالها که سال به سال میگذره که اخه سال نیست .  حالا کشک بادمجون بخوری یا همبرگر کنار اب چه فرقی داره. من نمی دونم چرا عرضه نمی کنم بنویسم دو خط و شر این پیمان فرودگاهی رو بکنم. دیگه کشمش های عباسعلی رو هم که تحویل دادم. ما که حرفی هم باهم نداریم, نمی دونم چرا این مسخره بازی رو تمومش نمی کنیم. . . من  خودم باید سر خودم رو ببرم و شر رو کم کنم.

جدی بگیر و نگیر, این دو ذره حرف تو دلم مونده بود- ورد فارسی این اپلمون کار نمی کنه. مجبور شدم اینجا بنویسم. 

Friday, July 9, 2010

Real-state- meant

It happened just like the movies. The knife dropped off my hand and pierced in my foot and nailed it to my flip-flop.

Made my concerns gone for a short while.

@Alie: let me know if I can do anything for our red-apple fellow or others in the battle field.

Thursday, July 8, 2010

رفتم اشغالا رو بزارم بیرون

هرم گرم از اسفالت داغ- تاریک و روشن پیاده رو - صدای ماشین ها ی گذری- همهمه ی شهر از دور- سکوت 

خاطرات قدم زدن الانگ د شیخ فضل الله های وی 

Tuesday, July 6, 2010

شولای تنهایی

توی دلم دو تا چیز هست که می خوام بگم. اول اینکه دوستام رو دوست دارم و دومی اش رو نمیگم

Sunday, July 4, 2010

حاشا

همیشه اش که می خواهم کتمان کنم همین است. از این تیوری بازی شروع می شود که اتفاق خاصی نیافتاده !‌اتفاق خاصی نخواهد افتاد . .. اصلا کلا در دنیا اتفاق خاصی نخواهد افتاد. .  تیوری هم در اول به نظر خوب می اید و شعله ی نوری در ادم می درخشد که این بار دیگر بزرگ شده ای پسرم. دیگر این بار"سیل دیدار نبرد دل بیمار تو را". خوشحالی مختصری می اید که خلاص و حس دلتنگی مختصر ملایمی که انگار هنوز هیچ چیز نشده دلم برای روزهای کودکانه تر تنگ می شود ولی خوب بزرگ شدن همین است, بلوغ همین است, گذر زمان همین است . . 

و بگیر از همین دست

وقتش که نزدیک بشود,همه این فکرها کشک است. دلت می لرزد. دست و بال ات می لرزد. با اینکه می دانی., و واقعا هم می دانی که اتفاق خاصی نیافتاده و نخواهد افتاد, لقوه ی احوال مستولی می شود.

این تناقض بین فکر و کردار از همه اش بدتر است. از خود استیلای بی تابی بدتر است. حس ام الان به همان اندازه احمقانه هست که پسرک سرش را محکم برای دفعه ی شانصدم  با شامپو چنگ بزند بلکه دخترک کمی بیشتر نگاهش کند. یا ادمی که دندان عقل اش را هم با مسواک خوب بسابد برای عکس سفارت.

کاری برایش نمی توانم بکنم. ذوق دارم و ذوق در لحظه انقدر خوب است که ادم به خماری بعدش فکر نمی کند. دلم قران می خواهد انجایی که موسی به طور پابرهنه شد, هرچند که می دانم اتشی و طوری همه  . . . 

Saturday, June 19, 2010

بداهه نوازی : همایون - شرق نامه

حالم خوب است و شگفت و ملتهب. حال روح ام خوبتر است. به آن حس هایی که می خواهم  و می خواهندم نزدیکترم. بدنم اما ضعیف است. باید که بیشتر بسازمش.

سفر از دل کندن از دل نگرانی  شروع شد. به یک باره همه چیز را رها کردم. اعتراف دارم که نگران بودم. باید که بیشتر رها کنم و اعتراف می کنم که نگرانم.  شبی بود که موها بر تنم سیخ شده بودند, تمام موهای داشته و نداشته. اوجی را مزه کردم. صبحش از خانه بیرون امدم. پروازم جا ماند از من وقتی که من چشم در چشمش بودم و من ارام  به بی پروازی ام. راهی پیمودم و بر عزیزی عروج کردم. چنان عروجی که خستگی روزهایم پرید.  گم شدند هرچند که بعدها ارام تر پیدا امدند.

در رکاب بهزاد دوری زدیم. دور کلانی بود به قدر تعداد زیادی مایل در سه روز. بهزاد بزرگتر شده بود. در محاصره بود لکن  در مسیر. امید دارم که مسیرش را بپیماید. روزی  جایی از مقامات تبتل تا فنا  می نوشت . باشد که در میانه نماند. خیر رسانید. شاید که قله اش را از مسیر دیگری می کوچید.. با مجید هم کلاممان به غنچه نشست. ارزو داشتم و دارم که در میان گفتارم نادانی ام هم بگنجد که رشک خیرم نرود و شک همدانی بودن. سکوت مجید لکن این مهم را به مخاطره می اندازد . باید که سکوت در برابرش تمرین کنم . همراه است و این لذیذ است. از دستاوردهای ینگه نشیمی مان گشته, امید برم که  به ینگه نشینی خلاصه نشود. هم حال و کلاه دیگری در هم سرایش یافتیم. درویش حالی بود که استان جانان می نوشید و  خاطر فره ورش سعید بود.  صبر کرد بر تیزی کلام ما و شکرخندش نوشش باد. 

هدی و شروین را به مختصر زیارت. ارادت به این بزرگتر دوست , شروین, هرچه می گذرد بیشتر می شود. شعره مان فرق دارد لکن مهر در روانش روان است و دلم کلاهش را در برابر دلش به احترام و دوستی و آغوش برمی دارد. هدی هم که به مثل همیشه گل بود و پر طراوت و خیر

به یورک تازه که رسیدم شب گلریزان بود. پیام و نازگل.  بار معنا پشت اسب خاطرم را کج نمود. خوابیدیم و برخاستیم و کمی بازی و کمی نگاه و من راه باز کشیدم. در راه بیستون مردی دیدم که حلقه طلایش اش را در چاه اب کودکان انداخته بود مگر  بیاید بالا. ایمان زیبایی داشت. من به زیبایی اش نگاه می کردم. صدها دکترای ناگرفته در برق چشمان  و دستان سیاه چرده اش بود.  می گفت که من ۴۹ ساله ام و می خواهم تا زنده ام کودکان روستایم اب داشته باشند. نمی خواهم که بمیرم و آنها مریض و من  ارام گفتم:  خدا غلط می کند که بکند . .خدا نکند . . . 
در بی ستون مهدی م می مو را دیدم که رها بود و زخمی.  خودش را یافته بود و این خوب و من در حسرت ۲۰ سالگی گونه ام که ای کاش تنزیبی بودم به روی زخم اش. ای کاش کوچکتر بودیم که که مهربانانه عرق از روی خسته اش می توانستم پاک کنم. بزرگ بودیم و محکوم به قواعد. نتوانستم و شرم دارم. 
 دخترک را نیز دیدم. ناشناخته ی آشنا و عزت مزید روزگار دورتر بود. دوست داشتم که زودتر می شناختمش که می دیدیم که چه شده است لکن سایه مهتاب از برکه پریده.  نورانی بود و خاطر خسته. اینها به طرز دردناکی قواعد بازی را رعایت می کنند . . .

خوب این ها تا اینجایش بود. مثلا نمی گویم که فیلی چیز در فیلا دل فیا یا  شب در ریچ موند و برادران سیاه و مزه ی هندوانه کنار ریل و شعف درختان و احوال مرتضوی و یاد و یاد و یاد و یاد چه بود و چه شد. 

Thursday, June 17, 2010

meeting a great guy on the Bus to Boston

Believe it or not, the men of god are still alive !!!

Thursday, June 10, 2010

حرفها می پرند . . 
شاید و باید که تغییر بدهم. این راه بدان جا که می خواهم نمیرسد. 

سعی می کنم که هرچه بیشتر خودم را برای سفرم اماده کنم. از کوله انداختن بگیر تا دوربین بازی. . باید که اماده بشوم. نشستن کافی است.

فرودگاهها یا ترمینال ها ان وقت هایی که منتظر اعلام نهایی هستی زمان خوبی برای نوشتن است. بهتر بگویم, بهترین زمان برای نوشتن اند.  ان قدر خوب که شاید به مثل من نشسته روبروی گیت. . . از پروازتان جا بمانید . . 

پدرم می گوید:‌ شنیده ام که ناراحتی و خسته ای و این من را ناراحت کرده است. در دلم می گویم: بر پدر باعث و بانی اش لعنت

دیشب درد زیاد کشیدم. لکن الان ایینه شده ام. خاطرات درد در کمرم تیر می کشد.  تخته ی پشت ام بی حس است. شکنجه گرم لکن , در کمال لطف و متانت و مهربانی بود. یادم به دوستان در بند افتاد . .. دل گرمی شان باد. 

Monday, June 7, 2010

این کتلت های توی مایتابه هم شده یه چیزی مایه های جنبش سبز. هی جیلیز ویلیز می کنه اما نمی پزه !!
بپز بینم بابا کشتی منو . . .


همین میشه که ادم مجبور می شه انقلا . . ببخشید, کتلت اش رو خام و خام سرو کنه دیگه

Friday, June 4, 2010

داستان ما و کودک و لک لک و حقیقت بابا نویل

رومیانک که ازم پرسید که حس ات چه بود بعد از اینکه چشم و گوش ات باز شد, فکرم افتاد به اینکه اشنایی ما با سیب سرخ هوا چه طوری بود.

اگر به حساب حافظه بگذارید, اولین چیز مرتبطی که یادم می اید, احساس شرمندگی بود که به هنگام امپول زدن در بچگی داشتم. گفته شده بودم که نباید شرمنده باشم اما خوب نمی دانستم چرا. انقدر این حس در ۶ سالگی ازارم می داد که فکر می کردم اصلا این حیا داشتن دیگر چیست و چرا حیا (‌مترادف با پوشیدگی در ان زمان)‌خواهر و مادرم از پدر و برادرم و یا از خودم بیشتر است و ما چقدر بد هستیم که به اندازه ی انها پوشیدگی نداریم. نگران یک مسیله دیگر هم بودم: کی مشخص می شودکه ایا من مذکرم یا مونث (فکر می کردم که این دسته بندی فعلی در دوران کودکی موقتی است و بعدها مشخص می شود که چه کسی چی است). بیشتر کنجکاوی در ان دوران  این بود که من از کجا می فهمم نیک و نیکو اقا هستند یا خانم و یا اینکه چرا حیوان ها قیافه ی اقا و خانم شان اینقدر متفاوت است. یادم می اید دفعه ی اولی را که فهمیدم طاووس زیباتر نر است و این برایم خیلی خیلی جالب بود.

رد شد تا اینکه در حدود ۱۰ سالگی دوستی که سن اش از من بزرگتر بود در جریان یک اردو برایم تفاوت جسم مردان و زنان را گفت و راز سیب سرخ هوا را. اولین واکنشم انکار بود, فکر می کردم دارد مسخره ام می کند و البت اشتباهاتی بود در توضیحاتش که این باور را دامن می زد. به هرحال, برای مدتی کف بر شده  بودم. تا مدتی فکر می کردم که فرضیه های جایگزین برای بچه دار شدن خانم ها پیدا کنم. مثلا فکر می کردم شاید از طریق بزاق دهان است که سیگنال منتقل می شود و مثلا ذراتی که ممکن است روی قاشق غذاخوری بماند و از دهان مردی به دهان زنی منتقل شود. اما خوب مثال نقض اش خواهرم قبل از ازدواج و پدرم بودند. بعدش گفتم شاید سیستم فقط تک جنسیتی است و زن هنگامی که خودش بخواهد بارور می شود. اخرش این بود که وقتی برادرم از تحصیل کفراباد بازگشته بود و کارتون اورده بود, صحنه ی بوسه ی فرانسوی بود در بین شخصیت ها که مادر حکم به جلو زدن فیلم فرمودند و در ان لحظه ان تیوری بزاق تقویت شد. اخرین ورژن ترکیب این تیوری بود با ان مفهوم اختیاری بودن بارداری," زنها از طریق بزاق مردها ولکن تنها هنگامی که خودشان بخواهند بارور می شوند. "

 گذشت تا به راهنمایی رسید. مطالعه ی کتب ادبی هم با دید نویی صورت می گرفت. "سیمین ساق","مرمرین میان","سینه های عنابی" . . عباراتی است که می فهمیدمشان و نمی فهمیدم. همزمان با ان, همکلامی با دوستانی در راهنمایی بود که در حلقه ی  آتشین بلوغ نوجوانی شان گرفتار شده بودند. به هر عبارتی که می توانست معنی مرتبط با هم بس تری بدهد و می خندیدند. من معنی جک ها را می فهمیدم اما دلیل خنده را نه. کما اینکه هنوز برایم کل داستان شبیه به یه شایعه می امد, وسیله ای برای سرگرمی, چیزی به مث سرکاری استقلال و پرسپولیس و فوتبال تماشا کردن که عبث و بیهوده است (‌آموزه های خانوادگی اندر باب هیجان عامه ). از یک جایی به بعد خسته شدم و خودم را راحت کردم:‌اینها ابله هستند. 

در دبیرستان دو اتفاق بزرگتر افتاد. یکم, شروع سیر ایده الوژیکی و باور در شریعت و اصرار بر انکار جسمیت در مقابله با روح, تاکید بر اتخاذ حیا در تمام امور به غلظت هرچه تمام تر در تعریف. دیم, دوست  داشتن کسی در تعریف دبیرستانی اش. کتابی خوانده بودم از خاطرات یک دختر نوجوانی بوسنیایی  در خلال جنگ و به طرز غریبی فکر می کردم که باید وی را نجات دهم و از آنش مخفی تر این بود که بدون این که خودم بدانم گوییا  به زبان خودی عاشق اش شده بودم. یادم می اید که رفته بودم از کتابخانه ی دانشگاه اصفهان کتاب زبان بوسنیایی بگیرم تا برایش کاغذی بفرستم . . . ملغمه ی جالبی شده بود این همزمانی این تجربه و ان حس ماخوذ به حیا. غزلیات سعدی و عراقی به عرشم می برد و خدا و دخترک را همزمان شامل می شد "مژگان و چشم یارم به نظر چنان نماید - که میان سنبلستان چرد اهوی ختایی" به مقام بیات زند به تقلید از دل مجنون شجریان . . . در تمام این دوران اثری از اثار جسمیت در علاقه نبود و یا اگر بود حتی مجال سر بلند کردن در برابر باور محافظه کار.

دانشگاه که امد, دوست داشتن و دوست داشته شدن اتفاق افتاد. بار اول بود که احساس کردم که دوست دارم چشم در چشم کسی بنشینم یا دست کسی را بگیرم. جسمانیت اش در ان حد بود که زیبایی صورتی را غرق شوم و خطوط دایره وار مردمکی را مسحور بنشینم. در ان حد بود که فریبایی قدم برداشتنی را بر روی مغزم احساس کنم. اولین برخوردم به این دوست داشتن, شرمندگی بود و تنبیه نفس. کل واقعه را معلول ناپاکی چشم و بیماری روح دانستم. چرا باید که چشمی را دوست داشت ؟ سوال بزرگی بود. ختم واقعه به سکوت بیرون انجامید و تغییر صورت درون, برداشت این بود که ما عکس رخ ماه در جام دیده بودیم. انتقال از صنم به صمد به سرعت انجام شد. 

درگیری های بعدش را به خوبی به خاطر نمی اورم. به نوعی بازسازی روحی بود شاید و یا افسردگی عاطفی. شاید هم ترکیب هر دو بود با درگیری های فکری و فلسفی که واقع شده بود. حضور هم زمان اینها بود با دردهای دیگر.  بعد از تمام این دوران بود که جسمیت برایم روشن تر شد. برای من, فی الواقع جسمیت از عاطفه متولد شد و این را نمی دانم ثنا بگویم و یا نفرین. داده های حضوری و تلقینی بودند که امدند و البت مدتی طول کشید که سوالات شکل بگیرند. به خلاف عادت, شروع تحلیل من از جنبه های روانشناسی و نه فیزیولوجیگال قضیه بود, شاید به دلیل همان ترس کهنه از فیزیکال داستان. تجربه کمک خاصی به من نکرد. چیستی اش بود که چراغ می زد, نه چگونگی اش. طی شد تا اینکه خود داده های جسمیت هم به اندازه ی کمی فراهم امد. همه چیز ناگهان رفت به زیر سایه ی روان کاوی. یونگ بزرگ به زیبایی سوال می سازید و بر زمین می زد. 

الان, هنوز به میدان جنگ نزدیک تر از انم که بتوانم جزییت بیشتری بگویم. خلاصه ی حرفم در این لحظه این است که فکر می کنم عاطفه و فیزیک بر هم عمودند, نه موازی اند و نه متنافر و تمام نقاط ممکن در صفحه قابل دسترسی است, بسته به همت شما دارد در اکتشاف انسانی هر دو وجه.

سوال زیبایی هم هست: چگونه به کسی که خود چیزی را می داند, ان چیز را اموزش می دهید؟ بچه ها را چه طور باید به مفهوم جنس وارد کرد.

سوال زیباتری هم هست و ان هم این که چگونه این مسیر را قدم برداشتن در مقصد ما موثر خواهد بود.

پی نوشت: خودتان بخوانید . . . دست به دستش نکنید این یک دانه را.  دستاویز خود رضایتی فکری جماعت روشن نشین گودر را دوست ندارم.

Saturday, May 15, 2010

بهانه

امین نفتی که لبتاپ نفتی اش رو اون سال های اول گرفته بود یه بار نکته ای در کار ما کرد. گفت : لپ تاپت رو که اتیش می کنی و سرت رو می کنی توش, مهم نیست که چه غلطی می کنی, مهم اینه که ملت فکر می کنند داری کار حسابی می کنی و دیگه نمی ان سر به سرت بزارن. میزارنت به حال خودت

حالا خوبی سیگار روشن هم همینه, دستت که باشه هرچی هم آه بکشی کسی کاری به کارت نداره. همه می گند داره سیگار می کشه

پینوشت خاص:‌ اگه اینجا رو می خونی, استاد روان شناس شما رو عرض می کنم, تو رو مرگ هر کی دوس داری قسم, از ما بکش بیرون. من خودم ته کله خرم. تو دیگه ما رو ابکش چلو کش نکن . . . این رو دوس ندارم تکرار کنما . . . بعدش هم نیا بگو که فهمیدم با من بودی ها (‌ببین کار من بدبخت به کجا کشیده که دارم چی رو توضیح می دم )‌ . . . نمی خوام باور کنم که چیز به این سادگی رو نمی فهمی . . . فقط بکش بیرون

پینوشت عام: وقتی می گه " تا منتهای عالم پندار" گل  لقت نمی کنه ها

Monday, May 10, 2010

اعترافات

این سنت اعتراف کردن  در مسیحیت انالوگ حال باحالی است. حالش نزدیک است به راز و نیاز کردن ما.  چیزی است شبیه به  عریان شدنی که ترس دارد و امید که بعدش خرقه ای بیاید. شبیه به ان وقتی است که در دعای کمیل دانه دانه می شمارد که چقدر ادمیزاده پست و حقیر است. 

اعتراف می کنم. به خود بینی ام, به ضعف ام, به این که می خواهم انچه را که می خواهم, به اینکه فیزیکم بخش بزرگی از حالم را شکل می دهد. 
اعتراف می کنم که من هستم. اعتراف می کنم که سرکش هستم. . اعتراف می کنم که بسیار چیزهایی را که به زیرکی ادعا می کنم را ندارم. اعتراف می کنم که خوراکی های برشته را دوست دارم. اعتراف می کنم که هنوز هم که هنوز است وقتی که از کوه برمیگردم دلم می گیرد. انگار که مینا قرار است برود خانه شان. هروقت که از کوه برمیگردم گریه ام می اید. اعتراف می کنم که گاهی جلوی گریه ام را می گیرم. اعتراف می کنم که دوست داشتن و دوست داشته شدن را دوست دارم.  اعتراف می کنم که به پدرم و مادرم از لحاظ عاطفی عمیقا وابسته ام.  اعتراف می کنم که می ترسم. هنوز هم می ترسم. اعتراف می کنم که هنوز در درونم دوست دارم قوی باشم. اعتراف می کنم که هنوز خیلی چیزها را دوست دارم. اعتراف می کنم که دلم برای سپهر خیلی تنگ شده است. اعتراف می کنم که مرتبا بر سر گور دوستی ها ی  قدیمم دسته گل قرمزی می گذارم. 
اعتراف می کنم که حول می زنم. اعتراف می کنم که ازار می دهم. اعتراف می کنم که هنوز در ذات و صفات دروغ می گویم.
اعتراف می کنم که هنوز زمان زیادی را به قضاوت کردن سایرین و قضاوت شدن سایرین اختصاص می دهم. اعتراف می کنم که هندوانه دوست دارم. اعتراف می کنم که از تنبیه شدن می ترسم, از بی ابرو شدن هنوز می ترسم, اعتراف می کنم که از صورت های غمگین, بوی الکل طبی . . از خودم به شدت می ترسم.

اعتراف می کنم که موسیقی زیاد دود می کنم و این برای زنده بودنم خوب نیست. اعتراف می کنم که هرچیز دود کردنی به دستم بیافتد دودش می کنم و اعتراف می کنم که در این لحظه ای که این را می نویسم از قضاوت تو باز می ترسم. 

اعتراف می کنم که از "کارهای بد" ی که کرده ام و انها را لازم دانسته ام هیچ پشیمان که نیستم هیچ, مفتخر و سرفراز هم هستم. اعتراف می کنم که در این قلم خاص هیچ هم از قضاوت توی خواننده نمی ترسم.

اعتراف می کنم که حالم حال کوه و بیابان است. من در این شهرها و ساختمان ها چه غلطی می کنم, نمی دانم. من برای اینجا نیستم. اینجا هم برای من نیست. یکی بیاید من را نجات بدهد از این اجرها. من فرار می کنم . . من از خدایش فرار کردم .. . از پدر و مادر و شهر و معشوقه و دیار فرار کردم . . . من از این شهر ها باز هم فرار می کنم.

من خودم را روزی در فرارهایم به طور تصادفی ملاقات خواهم کرد و روزی روی ماه خودم را خواهم بوسید. . . .

Sunday, May 2, 2010

مرقوم از اصفهان

  
ساعت تازه نیمه شب است. در هال نشسته ام، هال کوچک و تکیه به صندلی و بخاری روبرویم، پشت لپتاپم که روی پایم است.
روزهایی می گذرد، چنان که جریان نازک آبی که پاورچین پاورچین به بستر خشکی زده ی رودخانه ای قدیمی وارد می شود. تحریف چرا؟ کف پاهایم از این پاورچین پاورچین لگد کردن خشکی اطرافیانم زخمی شده است. به همه گیر داده ام، خواهر و برادر و کوچکترها و بزرگترها. هر کس به مقتضای جایگاهش و حالش و بالش را گوشمالی. اینجا تا همین روزها بود که دلتنگم بودند و تازه از فرنگ برگشته بودم و اعتباری داشتم و خوب شد انگار که اعتبار باد آورده را به صرف جراحی ارواح باد زده  این حوالی پرداختم.

شما شاید کمتر بدانی از ان صورت خشک و بی روح من که به هنگام کار جدی دست می دهد. چه بسیار دست داد در این سفرک تا این لحظه. حرفهای محکم زیاد زدم و دمل روحی های زیادی را نشتر و از شما چه پنهان، غریب است این رسم نشتر زدن در هوای مهربان و میکاییلی خانه ی اصفهان.

دیشب بچه خواهرم را که بیست ساله و از دوستان و همراهان قدیم ام است و بسیار دوست داشتنی به ضیافت گفتگو نشاندم و مهربان و پاورچین بهم گفت که مهربان تر باید باشی . .. و من جواب دادم که مهربانی را دوست دارم چون که از مشتقات روحم است و ابرازش از مصادیق " صدق" که در نظر من یگانه شرط رستگاری است لکن اما اگر بخواهم بین صدق و مهر یکی را انتخاب کنم، صدق را خواهم چه از صدق گویی که مهر مشتق می آید و برگردان این حکم صادق نیست. . . . و چیست صدق مگر آینه بودن و چون که آینه به تو بنمود راست، خود شکن آینه شکستن خطا ست . . . 

لکن از شما باز چه پنهان، در ان انتهای دخمه ی درونم از این  دردی که می سازم نا خوشنودم. احساس می کنم که آزار رسانده ام و بد کرده ام . . . به خودم می گویم که چرا تو باید خون کش و خونابه ریز و دمل برآور باشی  .. همان باغبان بودن چه ایراد دارد . . .
دیشب با مادرم صحبت بود که امروز جامعه ی ما آیا ملاصدرا می خواهد و یا شیخ بهایی و البت معلوم است که من طرفدار کدام بودم و البت مادر مخالف بودند و البت که هیچ یک دیگری را شربت رضایت نثار نداد. لکن سوال و جواب خوبی بود و البت که ملای متا للهین هم نشتر زیادی بر گرده ی شریعت سیاست زده ی آن روزگار کشید و چوبش را هم نوش جان کرد اما کاری کرد که باید می کرد . . .
خوب و سخت است و شاید خوبی و سختی از خومان است و البته که از ماست که بر ماست و دوغ و شیر و گاو و گاو اهن. 

ما
فاتحان شهرهاي رفته برباديم.
با صدائي ناتوانتر زانكه بيرون آيد از سينه،
راويان قصه هاي رفته از ياديم.
كس به چيزي، يا پشيزي، بر نگيرد سكه هامانرا.
گوئي از شاهي ست بيگانه.
يا ز ميري دودمانش منقرض گشته.
گاهگه بيدار مي خواهيم شد زين خواب جادوئي،
همچو خواب همگنان غار،
چشم مي ماليم و مي گوئيم: آنك، طرفه قصر زرنگار صبح
شيرينكار.
ليك بي مرگ ست دقيانوس.
واي، واي، افسوس 

18 ژانویه 2010 اصفهان