Saturday, May 15, 2010

بهانه

امین نفتی که لبتاپ نفتی اش رو اون سال های اول گرفته بود یه بار نکته ای در کار ما کرد. گفت : لپ تاپت رو که اتیش می کنی و سرت رو می کنی توش, مهم نیست که چه غلطی می کنی, مهم اینه که ملت فکر می کنند داری کار حسابی می کنی و دیگه نمی ان سر به سرت بزارن. میزارنت به حال خودت

حالا خوبی سیگار روشن هم همینه, دستت که باشه هرچی هم آه بکشی کسی کاری به کارت نداره. همه می گند داره سیگار می کشه

پینوشت خاص:‌ اگه اینجا رو می خونی, استاد روان شناس شما رو عرض می کنم, تو رو مرگ هر کی دوس داری قسم, از ما بکش بیرون. من خودم ته کله خرم. تو دیگه ما رو ابکش چلو کش نکن . . . این رو دوس ندارم تکرار کنما . . . بعدش هم نیا بگو که فهمیدم با من بودی ها (‌ببین کار من بدبخت به کجا کشیده که دارم چی رو توضیح می دم )‌ . . . نمی خوام باور کنم که چیز به این سادگی رو نمی فهمی . . . فقط بکش بیرون

پینوشت عام: وقتی می گه " تا منتهای عالم پندار" گل  لقت نمی کنه ها

Monday, May 10, 2010

اعترافات

این سنت اعتراف کردن  در مسیحیت انالوگ حال باحالی است. حالش نزدیک است به راز و نیاز کردن ما.  چیزی است شبیه به  عریان شدنی که ترس دارد و امید که بعدش خرقه ای بیاید. شبیه به ان وقتی است که در دعای کمیل دانه دانه می شمارد که چقدر ادمیزاده پست و حقیر است. 

اعتراف می کنم. به خود بینی ام, به ضعف ام, به این که می خواهم انچه را که می خواهم, به اینکه فیزیکم بخش بزرگی از حالم را شکل می دهد. 
اعتراف می کنم که من هستم. اعتراف می کنم که سرکش هستم. . اعتراف می کنم که بسیار چیزهایی را که به زیرکی ادعا می کنم را ندارم. اعتراف می کنم که خوراکی های برشته را دوست دارم. اعتراف می کنم که هنوز هم که هنوز است وقتی که از کوه برمیگردم دلم می گیرد. انگار که مینا قرار است برود خانه شان. هروقت که از کوه برمیگردم گریه ام می اید. اعتراف می کنم که گاهی جلوی گریه ام را می گیرم. اعتراف می کنم که دوست داشتن و دوست داشته شدن را دوست دارم.  اعتراف می کنم که به پدرم و مادرم از لحاظ عاطفی عمیقا وابسته ام.  اعتراف می کنم که می ترسم. هنوز هم می ترسم. اعتراف می کنم که هنوز در درونم دوست دارم قوی باشم. اعتراف می کنم که هنوز خیلی چیزها را دوست دارم. اعتراف می کنم که دلم برای سپهر خیلی تنگ شده است. اعتراف می کنم که مرتبا بر سر گور دوستی ها ی  قدیمم دسته گل قرمزی می گذارم. 
اعتراف می کنم که حول می زنم. اعتراف می کنم که ازار می دهم. اعتراف می کنم که هنوز در ذات و صفات دروغ می گویم.
اعتراف می کنم که هنوز زمان زیادی را به قضاوت کردن سایرین و قضاوت شدن سایرین اختصاص می دهم. اعتراف می کنم که هندوانه دوست دارم. اعتراف می کنم که از تنبیه شدن می ترسم, از بی ابرو شدن هنوز می ترسم, اعتراف می کنم که از صورت های غمگین, بوی الکل طبی . . از خودم به شدت می ترسم.

اعتراف می کنم که موسیقی زیاد دود می کنم و این برای زنده بودنم خوب نیست. اعتراف می کنم که هرچیز دود کردنی به دستم بیافتد دودش می کنم و اعتراف می کنم که در این لحظه ای که این را می نویسم از قضاوت تو باز می ترسم. 

اعتراف می کنم که از "کارهای بد" ی که کرده ام و انها را لازم دانسته ام هیچ پشیمان که نیستم هیچ, مفتخر و سرفراز هم هستم. اعتراف می کنم که در این قلم خاص هیچ هم از قضاوت توی خواننده نمی ترسم.

اعتراف می کنم که حالم حال کوه و بیابان است. من در این شهرها و ساختمان ها چه غلطی می کنم, نمی دانم. من برای اینجا نیستم. اینجا هم برای من نیست. یکی بیاید من را نجات بدهد از این اجرها. من فرار می کنم . . من از خدایش فرار کردم .. . از پدر و مادر و شهر و معشوقه و دیار فرار کردم . . . من از این شهر ها باز هم فرار می کنم.

من خودم را روزی در فرارهایم به طور تصادفی ملاقات خواهم کرد و روزی روی ماه خودم را خواهم بوسید. . . .

Sunday, May 2, 2010

مرقوم از اصفهان

  
ساعت تازه نیمه شب است. در هال نشسته ام، هال کوچک و تکیه به صندلی و بخاری روبرویم، پشت لپتاپم که روی پایم است.
روزهایی می گذرد، چنان که جریان نازک آبی که پاورچین پاورچین به بستر خشکی زده ی رودخانه ای قدیمی وارد می شود. تحریف چرا؟ کف پاهایم از این پاورچین پاورچین لگد کردن خشکی اطرافیانم زخمی شده است. به همه گیر داده ام، خواهر و برادر و کوچکترها و بزرگترها. هر کس به مقتضای جایگاهش و حالش و بالش را گوشمالی. اینجا تا همین روزها بود که دلتنگم بودند و تازه از فرنگ برگشته بودم و اعتباری داشتم و خوب شد انگار که اعتبار باد آورده را به صرف جراحی ارواح باد زده  این حوالی پرداختم.

شما شاید کمتر بدانی از ان صورت خشک و بی روح من که به هنگام کار جدی دست می دهد. چه بسیار دست داد در این سفرک تا این لحظه. حرفهای محکم زیاد زدم و دمل روحی های زیادی را نشتر و از شما چه پنهان، غریب است این رسم نشتر زدن در هوای مهربان و میکاییلی خانه ی اصفهان.

دیشب بچه خواهرم را که بیست ساله و از دوستان و همراهان قدیم ام است و بسیار دوست داشتنی به ضیافت گفتگو نشاندم و مهربان و پاورچین بهم گفت که مهربان تر باید باشی . .. و من جواب دادم که مهربانی را دوست دارم چون که از مشتقات روحم است و ابرازش از مصادیق " صدق" که در نظر من یگانه شرط رستگاری است لکن اما اگر بخواهم بین صدق و مهر یکی را انتخاب کنم، صدق را خواهم چه از صدق گویی که مهر مشتق می آید و برگردان این حکم صادق نیست. . . . و چیست صدق مگر آینه بودن و چون که آینه به تو بنمود راست، خود شکن آینه شکستن خطا ست . . . 

لکن از شما باز چه پنهان، در ان انتهای دخمه ی درونم از این  دردی که می سازم نا خوشنودم. احساس می کنم که آزار رسانده ام و بد کرده ام . . . به خودم می گویم که چرا تو باید خون کش و خونابه ریز و دمل برآور باشی  .. همان باغبان بودن چه ایراد دارد . . .
دیشب با مادرم صحبت بود که امروز جامعه ی ما آیا ملاصدرا می خواهد و یا شیخ بهایی و البت معلوم است که من طرفدار کدام بودم و البت مادر مخالف بودند و البت که هیچ یک دیگری را شربت رضایت نثار نداد. لکن سوال و جواب خوبی بود و البت که ملای متا للهین هم نشتر زیادی بر گرده ی شریعت سیاست زده ی آن روزگار کشید و چوبش را هم نوش جان کرد اما کاری کرد که باید می کرد . . .
خوب و سخت است و شاید خوبی و سختی از خومان است و البته که از ماست که بر ماست و دوغ و شیر و گاو و گاو اهن. 

ما
فاتحان شهرهاي رفته برباديم.
با صدائي ناتوانتر زانكه بيرون آيد از سينه،
راويان قصه هاي رفته از ياديم.
كس به چيزي، يا پشيزي، بر نگيرد سكه هامانرا.
گوئي از شاهي ست بيگانه.
يا ز ميري دودمانش منقرض گشته.
گاهگه بيدار مي خواهيم شد زين خواب جادوئي،
همچو خواب همگنان غار،
چشم مي ماليم و مي گوئيم: آنك، طرفه قصر زرنگار صبح
شيرينكار.
ليك بي مرگ ست دقيانوس.
واي، واي، افسوس 

18 ژانویه 2010 اصفهان