Monday, April 19, 2010

غزل

کلا نوشتن شعر ان هم شعر سعدی در یک مقام و یا یک پست  کار عبثی است.  توضیح اش طولانی است به مثل توضیح دادن اینکه چرا عدد دو زوج است و به مصابه ان که ادم نمی تواند برود و یک غزل سعدی بخواند و برود سر کارو زندگی اش را بگیرد و برود . با این حال گاهی  به نظر می اید که  باید دامنی پر کرد هدیه اصحاب را از ان دست غزلی که حال را برملا  می کند:

روندگان مقیم از بلا نپرهیزند
 گرفتگان ارادت به جور نگریزند 

امیدواران دست طلب ز دامن دوست
اگر فروگسلانند در که اویزند؟

مگر تو روی بپوشی و گرنه ممکن نیست
که اهل معرفت از تو نظر بپرهیزند

نشان من به سر کوی میفروشان ده
من از کجا و کسانی که اهل پرهیزند؟ 

بگیر جامه ی صوفی بیار جام شراب
که نیکنامی و مستی به هم نیامیزند

رضای دوست به دست ار و دیگران بگذار
هزار فتنه چه غم باشد ار برانگیزند؟

مرا که با تو که مقصودی اشتی افتاد
رواست اگر همه عالم به جنگ برخیزند

به خونبهای من ات کس مطالبت نکند 
حلال باشد خونی که دوستان ریزند

طریق ما سر عجز است و استان رضا
که او صبر نباشد که با تو بستیزند 

اطلاعیه

بدین وسیله به اطلاع می رساند اینجانبان در این لحظه در نقطه ی اوج ده ساله ی عصبانیت , ناراحتی و در موضع جر دادن قرار داریم. از متقاضیان جر خوردن تقاضا می شود نام و ادرس خود را جهت ثبت در لیست انتظار  به عنوان کامنت در ذیل پست قرار دهند و یا اینکه دگمه ی بی  مادر شده ی شییر و یا لایک را در گودر فشار دهند. همکارانم در سوت ثانیه شما را پیدا کرده و رتق تان فتق و فتق تان رتق خواهد شد. 

با تشکر 

امضا:‌بعضی هایی که سر یه چیزایی مثه سگ عصبانی اند. 

پینوشت: به اون {مثله سگ}توجه کن. اگه هم سگ عصبانی ندیدی برو یه جایی ببین بعدش بیا توجه کن
پینوشت دو:‌ مادر پیاله!!‌با تو ام !!‌توجه کن

Saturday, April 17, 2010

در مراجعه است

عصرهای جمعه ی خوابگاه حالتی داشت، مجموعی بود از عصر جمعه و خوابگاه، هر دو به قدر تعزیه گونه ای تراژیک. امروز بالواقع عصر جمعه ی خوابگاهی در کنار و در فرادور تجربه شد. یادی شد از هزلیات قدیم و این بافته ی کلامی ان روزها به یک باره از زیر بار کاغذهایمان برامد. گفتم که یادی شود.

غروب جمعه دگرباره میهمانم شد/// در این سراچه ­ی غمگیر، غمگسارم شد
بر آسمان دلش، مهر زر به خون بنشست///چو با نگاه خموشانه، رازدارم شد
بیا تو جمعه، بیا باز کز غروبت باز/// ز بازِ باز رهیده دوباره یادم شد
بیا که بس که فرو برده­ ام دو دیده پر اشک/// جهان نه در پس سیلاب چون بدانم شد
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست/// در این نگاه غریبی کز آشنایم شد
که شایدم غم شرم است این منادی شام///که یاد از آن ازلین صبح پر بلا (بلی) یم شد
بیا که خاطره­ هایت پر از چو من باشد/// که این ز خون زده روی تو رهگشایم شد
غروب مونسم اما بیا که مه بینیم
که این اسارت ماهم چو رهنمایم شد

پینوشت: جام تهی، سینما پارادیزو، به سلامت 

Sunday, April 11, 2010

مقام مجرد

انتخاب من میکاییل است. از انجا که نه جبراییل است و نه ابلیس و نه عزراییل و نه حتی اسرافیل

Saturday, April 3, 2010

کاشکی هیچ کدامتان نخوانیدش. کاشکی بخوانید و فراموشش کنید . .باید از اینجا هم کوچ کنم . .

یک بار در همان ایام لیسانس به اصفهان رفتم و حلیم خوردم. حلیم اصفهان با حلیم تهران فرق دارد و من . . .حال نوشتن را ندارم خلاصه اینکه شد: عزیز دلم تهران را که انتخاب می کنی با حلیم هایش انتخاب می کنی . . .

اینجا هم همین است. اینجا که شب است انجا روز است انجا که روز است اینجا شب است و اینجا که وقت کار است انجا اخر هفته هست و همه وقت دارند و اینجا که تو کمی ازاد می شوی انجا همه در حال دویدن اند. 

اینجا برادر جان هایی که به فکر امدنید , بدانید که ملخ نسل ادم را کنده است. حداقل نوع ایرانی اش منقرض شده است. مگر که چه شود دو ماه یک بار یک نیمه ادمکی از دور ببینید. شما قیمت دارید و هر وقت که خریدار خوب پیدا کردید, رفته اید.  ما اینجا همه با هم همین کار را می کنیم یک روز من شما را می فروشم یک روز شما من را. به کباب, نمره, دختر, شوهر, وام, یک دوست مدل بالاتر . .. همه اش می شود. همه اش ممکن است ...

نمی دانم, شاید هم که  به جای مکانه, زمانه اش این گونه است. چرا دروغ؟ این بار که باز گشتم اثری از اثار رفقای جانی قدیم ندیدم. کمال را کمی که ان هم شد ااه بر هوا. مرتض هم که دست ,هر که هیچ, هیچ گدا بدو نرسد. استاد را اما نزدیک دیدم. البت حرمت نگاه داشت و ان گونه که خواستمش بر سر من نکوبید و نگذاشت که ضرب شست اش بچشم تا همان تست معروف خاله سوسکه را انجام دهم . . .  

الا ای انانی که دارید بزرگ می شوید, نشوید. اخر عاقبتتان شاید به مثل ما بشود, فی الحال غوره نیامده مویز شده. حرفی از سر تنهایی تان دیگر بلند نمی شود. تنهایی دیگر نزدیک است, آشنا است  . .. تنهایی را در کاغذ می پیچید و با یک قلپ چایی و یا سایرین و با تحریر ان متالک ها و یا چاووشی دود می کنی می رود . تنهایی ات در بار, رستوران, اسکایپ, فوق فوقش فوق فوقش فوق فوقش در ایران چاره می شود ... این بی کسی است که چاره ندارد, اینجا و انجا هم ندارد. 

نه که بخواهم نامردی کنم, مزه ی ان شله قلمکاری که با حسین و خلج خوردیم, مزه ی پیتزای بوفه در معیت خداوند, مزه ان دسر خوشمزه ی منزل امیدمان همه اش در این شامگاه ۱۰ و پنجاه دقیقه ای شمبه شبی که سگ هم در معیت کسی است همراه من است. این بی کسی به این نیست که کسی هست یا نیست . . این بی کسی تنها به بی کسی است.

دلم برای تمام دوستی هایی که می شد باشد و نشد, دوستی هایی که شد و بعدش نشد, برادری هایی که شد و شکست برادری هایی که نشده شکست, . . . ولش کن چه گفتن دارد لخت شدن در فضای چشم عام. 

صفایی دارد صمد بودن ها . . . . از صنم بودن حالش بیشتر است

به اشتباه کتاب شگرف توللی به دستم افتاده است. توصیه می شود

دل, این همه شیدایی, تن, این همه فرسوده/ صد گام دگر خواهم, از بوده و نابوده
پیمانه ی هستی را نادیده چشیدن به/گر ناب نشاط افزا, گر  درد نپالوده
صد فلسفه گر بندی, برچونی و برچندی/ هرگز به شب این زنگی, ناید بدر از دوده