Thursday, December 24, 2009

شور - عشاق- فرود

ناله ام، ناله ام، بی نوایی
حال خیشم به خویشم نمایی

آتشم، آتشم، اخگر افکن
خاک سردم به صورت نگاری

گشته سر گشته ام دوره حالم
هاله ها حال من در حوالی

نغمه ام، نغمه ام، شور شورم
ساکتم، سوتکم، در قوالی
 
 دل خوشم، خوش دلم، بند بندم
شوق شلاق و شرح دلالی

کیستم؟ هی، ندانم کی استم
هستم و نیستم در گذاری

ناله

آمدم
مردم


 حال نیز به احتضار حیات بالک  می زنم . . .

همه چیز خاک گرفته است . . .

Wednesday, December 16, 2009

تذکره



پس حسن گفت :ای حبيب !اين به چه يافتی ؟
گفت :بدان که من دل سفيد می کنم و تو کاغذ سياه .

حلقه

من نشسته ام و ساکها به دور و برم. ظرف بزرگ پلاستیکی را گذاشته ام برای جداسازی تمام انچه که بی هدف به دنبالم می کشیده ام. ناادبیانه اش این است: ظرف زباله است و عجیب هم مملو.

وزنه ی شیشه ای حسین و امنه را گذاشته ام روی زمین و به اضطراب و هیجان از کنار نگاهش می کنم: خوب است که بارم زیاد از 50 پوند بیشتر نیست.
همه چیز را روی زمین می ریزم. جایی برای خودم نیست که بخوابم . . .بس که خسته ام. .نگاهشان می کنم. لعنت به تمام تان که با من هستید. ای ساکها ای فکرها ای حالها ای خاطرات ای شبها

Monday, December 14, 2009

به مینا خواهرم

به نام دوست

مینای عزیزم، مینای عزیزم، مینای عزیزم . . {باید که این اسم را با صدای من و با تاکید درست بر مینا و عزیز بخوانی }


نمی دانم چه می خواهم بگویم. حال ام گونه گون است. نزدیکم هر چند که دورم و دورم هر چند که نزدیک و این شگفتی حال است. روزها و شب­ها بر من گذشته است، گویی که خویشتن خویشم را دستی کشیده ام. غوطه ور هستم در میان خود، از خود، بر خود، خویشتن و خویشاوند خویشم شده­ام. شما را نه که فراموش بلکه با خود درآمیخته ام. در موقعیت های مختلف، گاهی آقاجان درونم صداقتی می سازد و مامان درونم دعایی می کند و معین درونم آستینی بالا می زند و مهدی درونم خیالی می بافد و میترا درونم شفافیتی به خرج می دهد و مینای درونم مینا، مینا، مینایی باقی می ماند . .. من اما ارام ارام در میان خویش و خویش ارام می نشیند و می رقصد و آرام آرام خیسه لبخندی می­چکاند.

دیره زمانی است که حالم گشته است، گشتیده و گشته است، من پرواز، پرواز، پر، باز . . . و من در میان خویشان مخلوق و خویشتن مخلوق خویشان سرگران که نه، سرگردان شده ام . .. میدانم که حرفم شفاف نیست، شفاف تر از این همم اما حرفی نیست. . .

من این روزها گرسنگی نکشیده ام، پس راه­ ناممکن سیر کردم. من سیگار چندانی نکشیدم اما لذت هپروت اش زیاد زیاد زیاد فرو دادم. من صیحه های بلندی نکشیدم اما رنگ قرمز بر کاغذ سینه زیاد زیاد زیاد نشاندم. من اه هم، حتی اه هم، زیاد نکشیدم اما . . . آه . . . این روزها من هیچ چیز نکشیدم.

پیغام گذشته بودی" خواهرتان هستم" و من بر تعجب که چطور نمی دانی که خواهرمان نیستی و خودمان هستی . . . پیغام گذاشته بودی که گر بگویم دل بگردان رو بگرداند ز من و من حیران که . .

این خطوط را می نویسم که بگویم خودت، خاطرت، حاضرت، خاطره هایت، حضورت . . .خودت عزیزتر از آنی است که بدین حرفها زنگاری بیفتد. این سکوت من را ببخش که دهانم این روزها سکه است و روزهای قبل هم همین گونه بوده است. دیر بازی است که نمی گویم که وحلل عقده من لسانی که دردش بیشتر است و بازی سکوت در برابر آشنایان سخت تر . . .

این خط ها می نویسم که اگر شکی داری بدانی که من هنوز هم می خواهم به خانه تان نروی و می خواهم که بشینم و بگویم که مینا نرو. .

این ها را گفتم که همین ها را بگویم

ما با تو ایم و با تو نه ایم، اینت بوالعجب

در حلقه‌ایم با تو و چون حلقه بر دریم

ارادت

توپولک

اواخر پاییز، همان سالی که" قصد دیدار بصر حجله به کارون کرده است"

باز پویه

خانی نیامد و خانی نیز هم نرفت". این شاید گفتار به اختصار این ماههای نانوشته است. اکنون که دوباره به نوشتن دستم کش می اید و با دو سال پیش و خورده ای مقایسه می کنم، می بینم که مهربان بودن از پیشانی ام شسته شده است. نمی دانم که کجا رفته است ولی باشد که دور نباشد. در جایش کمی شفافیت نشسته است، شیرین و دردناک که به ثمن بخس حاصل شد: هشتصد و یک روز انفرادی با اعمال شاقه.

آمدنم به حرمت کلام علیج بود. شرمنده ی تنها گذاشتن اش هستم، رسم رفاقت نبوده و نیست.


خبری نیست، خبر خاصی نیست، "حال تلخینه شیرین شفاهی" در گذران است.