Thursday, February 4, 2010

گذار


 میدان نقش جهان را به تراوت باران گز کردیم. به ساعت هشت و ده دقیقه ی شب از ورودی خیابان سپه شروع شد و گشت و آمد و حیرت از ویترین های میناکاری به صورتمان پاشید و جعبه های خاتم مینیاتور استخوان شتری که برکنده بنیادانی را حنجره شده بود و قلمکارانی که از اثر سنگهای لب آب، رشته رشته بودند و از اثر نقش چوبکان کنده وار، پر ز خاطرات اسلیمی.

 به نبش موسسه ی سوره که رسیدیم و از دور به نیت زیر سردر مسجد کاشی اذن دخول به نوای حسینی و عشاق می خواندیم و  کسی یکبار دادکی زد که : " آقا کریییمم؟ کووججاا؟ بی یَین" و دسته ی کنارش دور گرفتند که " کِریم بیا، کِریم بیا" و دیگری صدا داد که " کِریم آبی دولاخی سولاخ شدس  حال ندارد" و بحثشان دور شد بود آن وقتی که به زیر سر در رسیدیم و حکایت واذ قال ابراهیم به سیمای شکسته ی ثلث، به دور شمسه دسته وار می رفت و کاشی های آسمانی بی رمق برایمان قصه شان را گفتند که آمده اند که بار کاشکی های بنی بشر را لحظاتی سبک کنند و خَلق چشم بر زمین دوخته را به حکمت مینایی به سیر آسمان ببرند. ما بودیم و دو سه مهمان دوربینک به دست

 دیروقت تر بود و فواره حوض میدان هنوز مشغول به کارکه به پیشواز کهنه فروشی ها رسیدیم و قلیانهای بی دود و کلون های بی در و بلکه پیکر و انبرهای داغ دیده و شمشیرهای زخم دیده و مِجری* های قفل شکسته و جاجیم های پاخورده و در مقام امانت فروشی بودیم که پسرکی موتور سوار آرام از کنارمان گذشت و زلف بر باد مده آن رفیق نامجویمان را به سوت بر نسیم سوار کرد که نشانمان بدهد این چگونه نسل ها، به حال های گونه گون همه بر باد می روند و حال ما را نیز بر باد  . . بر باد  . . بر باد . . 

 کوچه ی پشت توحید خانه را قلم گرفتم و از سینه ی راست مسجد لطف الله به زیارت قلمزنها مشرف شدیم و دیدیم قلمزن فروشنده ای را که ساعت دیروقت شب پشت دخل بود و باز هم قلم می زد و رٍنگش، دل از کالبد یاران و آب از روی باران می برد و سینی  نقش ققنوسش را دیدیم که بر آتش خویش بود و  . . 

و مرد اصفهانی را دیدیم که هم سرش کلاه " شابکای" برایش می خرید و پولکی فروشکی را زبان شیرینی داشت و مینانگاری که از فرط هجمه ی ذوق، دستش به دسته ی مینا هم نقش بود و پیرمردی که به چشم شوخی به جهان و اهلش، بی صدا نگاه می کرد و فّفاره ها را دیدیم که در زیر باران به رقص بودند و جوانکی که دوست نداشت اجناس چنگولکی بفروشد و فالوده ای که گرفتم به قیمت 400 تومن که تخفیف اش را حاجی دخل دار در جریان آب لیمو مخفی کرد و قاشقک اضافی که درظرفکش گذاشت . . 

 داشتیم به سر احمد آباد می رسیدیم و یک خط در میان، قاشکی از فالوده به زور سرما و ضرب عطر گلاب و لیمو به نوبت می خوردیم که گفتم: " مامان، من 40 سال دیگر تنها به این فضا می آیم و این مسیر را رحیل می شوم و جان ناقابلم زیر باز خاطره از قالبم تهی  . . ."

  و هر دویمان از آن پس، آرام و بی حرکت زیر باران خیس تر شدیم .


 ----- 
مجری به کسر میم : جعبه در دار ساخته از چوب و معمولا منقش به صورت حیوانات و گل و اسلیمی. - توضیح بیشتر


1 comment:

  1. و من نمیدانم به کدامین گناه چنین تاوان باید بدهیم

    ReplyDelete