عصرهای جمعه ی خوابگاه حالتی داشت، مجموعی بود از عصر جمعه و خوابگاه، هر دو به قدر تعزیه گونه ای تراژیک. امروز بالواقع عصر جمعه ی خوابگاهی در کنار و در فرادور تجربه شد. یادی شد از هزلیات قدیم و این بافته ی کلامی ان روزها به یک باره از زیر بار کاغذهایمان برامد. گفتم که یادی شود.
غروب جمعه دگرباره میهمانم شد/// در این سراچه ی غمگیر، غمگسارم شد
بر آسمان دلش، مهر زر به خون بنشست///چو با نگاه خموشانه، رازدارم شد
بیا تو جمعه، بیا باز کز غروبت باز/// ز بازِ باز رهیده دوباره یادم شد
بیا که بس که فرو برده ام دو دیده پر اشک/// جهان نه در پس سیلاب چون بدانم شد
ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست/// در این نگاه غریبی کز آشنایم شد
که شایدم غم شرم است این منادی شام///که یاد از آن ازلین صبح پر بلا (بلی) یم شد
بیا که خاطره هایت پر از چو من باشد/// که این ز خون زده روی تو رهگشایم شد
غروب مونسم اما بیا که مه بینیم
که این اسارت ماهم چو رهنمایم شد
پینوشت: جام تهی، سینما پارادیزو، به سلامت
No comments:
Post a Comment