Sunday, May 2, 2010

مرقوم از اصفهان

  
ساعت تازه نیمه شب است. در هال نشسته ام، هال کوچک و تکیه به صندلی و بخاری روبرویم، پشت لپتاپم که روی پایم است.
روزهایی می گذرد، چنان که جریان نازک آبی که پاورچین پاورچین به بستر خشکی زده ی رودخانه ای قدیمی وارد می شود. تحریف چرا؟ کف پاهایم از این پاورچین پاورچین لگد کردن خشکی اطرافیانم زخمی شده است. به همه گیر داده ام، خواهر و برادر و کوچکترها و بزرگترها. هر کس به مقتضای جایگاهش و حالش و بالش را گوشمالی. اینجا تا همین روزها بود که دلتنگم بودند و تازه از فرنگ برگشته بودم و اعتباری داشتم و خوب شد انگار که اعتبار باد آورده را به صرف جراحی ارواح باد زده  این حوالی پرداختم.

شما شاید کمتر بدانی از ان صورت خشک و بی روح من که به هنگام کار جدی دست می دهد. چه بسیار دست داد در این سفرک تا این لحظه. حرفهای محکم زیاد زدم و دمل روحی های زیادی را نشتر و از شما چه پنهان، غریب است این رسم نشتر زدن در هوای مهربان و میکاییلی خانه ی اصفهان.

دیشب بچه خواهرم را که بیست ساله و از دوستان و همراهان قدیم ام است و بسیار دوست داشتنی به ضیافت گفتگو نشاندم و مهربان و پاورچین بهم گفت که مهربان تر باید باشی . .. و من جواب دادم که مهربانی را دوست دارم چون که از مشتقات روحم است و ابرازش از مصادیق " صدق" که در نظر من یگانه شرط رستگاری است لکن اما اگر بخواهم بین صدق و مهر یکی را انتخاب کنم، صدق را خواهم چه از صدق گویی که مهر مشتق می آید و برگردان این حکم صادق نیست. . . . و چیست صدق مگر آینه بودن و چون که آینه به تو بنمود راست، خود شکن آینه شکستن خطا ست . . . 

لکن از شما باز چه پنهان، در ان انتهای دخمه ی درونم از این  دردی که می سازم نا خوشنودم. احساس می کنم که آزار رسانده ام و بد کرده ام . . . به خودم می گویم که چرا تو باید خون کش و خونابه ریز و دمل برآور باشی  .. همان باغبان بودن چه ایراد دارد . . .
دیشب با مادرم صحبت بود که امروز جامعه ی ما آیا ملاصدرا می خواهد و یا شیخ بهایی و البت معلوم است که من طرفدار کدام بودم و البت مادر مخالف بودند و البت که هیچ یک دیگری را شربت رضایت نثار نداد. لکن سوال و جواب خوبی بود و البت که ملای متا للهین هم نشتر زیادی بر گرده ی شریعت سیاست زده ی آن روزگار کشید و چوبش را هم نوش جان کرد اما کاری کرد که باید می کرد . . .
خوب و سخت است و شاید خوبی و سختی از خومان است و البته که از ماست که بر ماست و دوغ و شیر و گاو و گاو اهن. 

ما
فاتحان شهرهاي رفته برباديم.
با صدائي ناتوانتر زانكه بيرون آيد از سينه،
راويان قصه هاي رفته از ياديم.
كس به چيزي، يا پشيزي، بر نگيرد سكه هامانرا.
گوئي از شاهي ست بيگانه.
يا ز ميري دودمانش منقرض گشته.
گاهگه بيدار مي خواهيم شد زين خواب جادوئي،
همچو خواب همگنان غار،
چشم مي ماليم و مي گوئيم: آنك، طرفه قصر زرنگار صبح
شيرينكار.
ليك بي مرگ ست دقيانوس.
واي، واي، افسوس 

18 ژانویه 2010 اصفهان

No comments:

Post a Comment