یک عصر خسته ی پر از برفی که با تلق تولوق زنجیر چرخ اتوبوسی همراه می شود, نتیجه اش می شود چند ساعت خواب بی توقف و بیدار شدن دیر وقت. نشستم و ابی کشلوسکی را دیدم . . . الهام بخش بود ان وقتی که تمام شد . . . ساعت ۴ پنجره هایم یخ زده بودند هرچند که بوران نشسته بود.
این وصف حال تمام این روزهای من است این روزهایی که بوران نشسته است و چشم هایم باز ولکن پنجره هایم یخ زده اند و شکننده
دست گرمی می طلبیدم که دستهایی امدند و گرمی درشان اگر هم بود, ان گرمی که پنجره های من می طلبیدند نبود . . . و این روزها من فکر می کنم که باید صبر کنم و ارام بشوم و مهربان و ساده و صمیمی و گوشه ای بنشینم و زیاد ازار به خویش و خویشان ندهم. این روزها, باید کلاه شاپوی مرحمتی ام را سر بکشم و شاخه ی نورم را به لب بگذارم و در برفها با مهر دوری بزنم و سیب سفیدم را باز کنم و قدری در مورد تجارت دست هایم را خیس و گِلی کنم و ارام ارام در گوشه و کنار بروم . . . باید که بدانم که از سرما به گرمای نامرادی پناه نبرم . . باید که از سرما نترسم . . . باید که خو بگیرم . . . باید که خویم به سرما انس بیشتر بگیرد و سر بلند کنم و در سرمایم ارام بگیرم. . .
حس عریانی در میان بازار می کنم از اینجا نوشتن, از اینجا هم به زودی اسباب می کشیم
.
No comments:
Post a Comment