Wednesday, August 4, 2010

clover

از هرجا می ام بنویسم می بینم که از قبلش باید شروع کنم. فک کنم از همه مهمترش حرفایی بود که ابتین اون شب زدیم . بش گفتم حاجی چیزی ته اش نمونده, اینجوری برم جلو یکی دو سال دیگه ریق رحمت را زوری باید سربکشم. گفت می دونی این حبس ابدیا چی کار می کنند؟ شیش ما شیش ما سر می کنند . . .

به لطف گلا و سی و اقای مربی, بنده هم لیسانس دار شدم . یعنی یه حالی میده ها .. . بعد از مدت ها حس شیرین و شهوانی موفقیت بهم دست داد. هی قند یک جوری تو دلم اب میشه. 

رفتن به گ ی بار هم تجربه ی خوفی بود. اینا در گفته هاشون جدی اند خدایی!!‌کف کردم  . .خب چیه حالا؟؟ ما دهاتی ام ندیدیم

امرو صپ هم کلاور اومد. نیمرو زد و رفت و من نشستم سر امتحانم. عصر رفتم تحویل دادم و بعدش رفتم سلمونی و خرید و با احسان برگشتیم خونه. پلو و خورشت بادمجون گذاشتیم. همون اولاش بود که کلاور هم اومد . . نشستیم مثه اسب خوردیما .. بنده به شخصه باد کردم بسکه خوردم . . احساس شهوانی پر خوری .. خیلی حس داد خدایی. 

کلی کار باید بکنم . .کلی کار . . تا قبل از اینکه این شش ماه تموم بشه و عمرم به سر بیاد .

از اون ور هم . . . چه کنم با این همه کار بیهوده.

و خفنی اش همین تناقض خفنه شه

No comments:

Post a Comment