Thursday, October 28, 2010

تاریکی با پنجه های سردش

یک حسی دارم که نمی دونم چیه و نمی تونم توصیفش کنم و بلکه حتی نمی تونم به توصیفش نزدیک بشم .  .

حس ام یه چیزی تو مایه های راز دل با مرتض که بعدش بگه گر ز حال دل
حس ام تو مایه های فرهاد که بگه تو هم با ما نبودی
حس ام مثل داشتن ۲۷ تا ویس مسیج نشنیده
حس ام تو مایه های اینکه از خستگی حتی نگران هم نباشی
حس ام تو مایه های اینکه پوزخند بزنی به ذات درد, به ادا در اوردن, پوز خند بزنی به خودت 
حس ام تو مایه های اینکه می بینی که ادم ها اینترست پیدا می کنند و وقتی که جلوی پاشون فرشی می ندازی سریعا  با گوشه ی چشم تو و فرش و سود کلی ات رو چک می کنند
حس ام تو مایه های اینکه دلت می خواد بخوابی اروم و دلت می خواد که فکر نکنی
حس ام تو مایه های اینکه از کلمه می خوای فرار کنی به هر قیمتی, به قیمت مریض بودن, به قیمت سر کار نرفتن, به قیمت التماس یوتیوب رو کردن . . .
حس ام تو مایه های سکوت اما از نوع حال تهوع از کلمه
 
حس تو مایه های اینکه کسی رو ندارم که بی حرف حرفم رو بشنوه .. .  مرتض کجایی ؟ بقیه یه ور دیگه موندند بعضی ها هم عقب موندند   . . . تو اما ققنوس شدی . .. 
چقد دلم برای خودم تنگ شده .. خودمی که کس داشت

مرد باش عوضی!!!‌مگه همینی نبود که خودت می خواستی؟؟ مگه همینی نبود که می خواستی؟ که به هر قیمتی اما خودت باشی؟؟ کم اوردی عوضی؟؟؟‌ می خوای عوضی تر باشی؟؟؟ اهای عوضی!!‌ سفت وایسا
. . .

1 comment:

  1. این پا اون پا میکنی
    از اون قایق حس دل نمیکنی؟
    نمی زنی به اب؟

    ReplyDelete