Monday, March 29, 2010

این بیست و چهار ساعت

عجیب بود و دردناک و عجیب و درد ناک. اولش که خبر بد را می خوانی تعجب می کنی که اخر چرا و بعدش کمی باورت می شود  و دردت می گیرد و بعدش می پرسی که اخر چرا و تعجب می کنی و دوباره باز کمی باور می کنی و دوباره از دوباره

این روزها بر احساساتم سوار هستم . حس هایم را در آغوش گرفته ام و کمی هم به منطق- منطق تان- بی محلی می کنم. اساسا منطق تان  را حالا که حالش را ندارم را به کیسه ی نارنج حواله می کنم. این روزها فقط می خواهم حس کنم. حتی اگر کسی, خود سعادتمندت را می گویم بیاید و بگوید : هوی احساست را عریان دیدم و بخواهد به سبک قدیم خودم از خودم امتیاز بگیرد. خنده اش این است که بچه بازی در می اورند و من حتی لبخند می زنم و گریه اش این است که عقاب تیز پنجه ی دشتهای استغنا اسیر پنجه ی تقدیر می شود گاهی. 

هزار حرف داشتم امروز. از نقل تلفن دیشب, از پیاده روی امروز صبح, برنامه چیدن ها, بازگشت ان پسرک عجیب ایستاده در تعادلی نش وار, گفتگوهای کیاورانه, سعدی ها . . . سعدی ها . . .تا حتی همین نقل گفت و شنود دردناک پیش از خواب و آش و ماکارونی . . .. امروز حتی فکر کردم که وای دوباره ان حال شروع شد . . .

آنقدر پیش و پس خورده ام که حواسم نیست. فردا روز اول است. از دی و امروز که گذشت, خودت فردایش را به خیر کن. 

No comments:

Post a Comment