گذرگاهی صعب است زندگی; تنگابی در تلاطم و در جوش.
ایمان، یکی چشم بند است; دیواری در برابر بینش.
به خیره مگو که ایمان کوه را به جنبش درمیآورد
من کوه بیجان نیستم انسانم من!
سنگ مقدس در این جهان بسیار است
صیقل خورده به بوسههای لبان خشکیده از عطش.
ایمان به جسم بیجان روح میبخشد، لیکن
من جسم بیجان نیستم انسانی زندهام من.
من نابینایی ِ آدمیان را دیدهام
و توفیدن گردباد را بر عرصهی پیکار،
من آسمان را دیدهام
و آدمیان را سر گردان به مِهی دودگونه فروپوشیده،
مرا به ایمان ایمان نیست.
اگر اندوهگینت میکند بگو اندوهگینم.
حقیقت را بگو، نه لابه کن نه ستایش.
تنها به تو ایمان دارم ای وفاداری به قرن و به انسان!
توان تحملت ار هست شکوه مکن.
به پرسش اگر پاسخ میگویی پاسخی در خور بگوی.
در برابر رگبار گلوله اگر میایستی مردانه بایست
که پیام ایمان و وفا به جز این نیست
شاعر : ايليا ارنبورگ
ترجعه شعر : احمد شاملو
پی نوشت: فرناز موجود عزیزی است و یاشار موجود عزیزی. نمی دانم، گاهی دیدن آدمها درد ادم را کم می کند زیاد و هر دوی این اتفاقات با هم می افتد. انگار که سفره ای را مشترک می شویم. فرناز به آن اندازه باهوش است که به سادگی رسیده و یاشار به آن اندازه خوش قلب که به لطافت. خلاصه اش اینکه مرتضایمان اولش یک و هفتاد و پنج بود، با حساب کمال، حالا شد دو و بیست و پنج صدم، هرکدامشان را بیست و پنج صدم حساب کردم به افق مرتضوی.
دیم اش اینکه که کتابت این پست به برکت نور حضور شیخ مذین است. تا باد چنین بادا
آخرش هم دستمال تکان دادنی است برای مجیدمان که جایش خالی است .
No comments:
Post a Comment