Friday, March 5, 2010

شکم سیری

چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
- چقدر هم تنها!
- خيال مي كنم
دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
- دچار يعني
عاشق
- و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك، دچارآبي درياي بيكران باشد.
  . . . 
"سهراب"

این شعر را زمانی هدی برایم نوشت، همان روزی که به تفتان می رفتیم و من در راه فکر می کردم که این دچار بودن عجیب ادم را به یاد ناچاری می اندازد. امشب هم خانه ی محمد و لیلا بودیم. سر شام محمد گفت  که ای کاش امشب تمام نمی شد و بعدش فرناز را دیدم و گفتم که دردم می اید که فکر می کنم نمی بینمتان و بعدش مرشد ارام اهنگ زد در سکوت خودش و تلاقی جمع و می زد که تنها مانده است، . . نمیدانم، شاید هم که می دانست که چه می زند و با دل ما چه می کند . . 
امشب دلم پر میزد که بر دچار بودن تماممان اشک بریزم. از آنهایی گرم و داغ و تلاطم اند به مثل ان دوستی که در غرب نشسته، از آنهایی که مثل من خسته و راه به جایی نبرده، طفیل راه هم حتی نیستند تا آنهایی که به مثل فرناز و مرشد به رضا رسیده اند و تا آنهایی که شاید کم آورده اند  و حتی آنهایی که سرشان را در برف کرده اند . .. نمی دانم، این دردی است که هرکس هرچه در برابرش بکند من نمی توانم کلمه ای در نکوهش اش بکنم. . . به قول حسین پناهی اینها لا اقلش جرات کرده اند پشت سوال را نیمه نگاهی بکنند

فرناز می گفت که پسر جان رهایش کن، مرشد هم همین حرف را بهم زد و خوب فکرش را که می کنم می بینم که راست می گویند، راست می گویند راست می گویند  . . .

No comments:

Post a Comment