Sunday, July 4, 2010

حاشا

همیشه اش که می خواهم کتمان کنم همین است. از این تیوری بازی شروع می شود که اتفاق خاصی نیافتاده !‌اتفاق خاصی نخواهد افتاد . .. اصلا کلا در دنیا اتفاق خاصی نخواهد افتاد. .  تیوری هم در اول به نظر خوب می اید و شعله ی نوری در ادم می درخشد که این بار دیگر بزرگ شده ای پسرم. دیگر این بار"سیل دیدار نبرد دل بیمار تو را". خوشحالی مختصری می اید که خلاص و حس دلتنگی مختصر ملایمی که انگار هنوز هیچ چیز نشده دلم برای روزهای کودکانه تر تنگ می شود ولی خوب بزرگ شدن همین است, بلوغ همین است, گذر زمان همین است . . 

و بگیر از همین دست

وقتش که نزدیک بشود,همه این فکرها کشک است. دلت می لرزد. دست و بال ات می لرزد. با اینکه می دانی., و واقعا هم می دانی که اتفاق خاصی نیافتاده و نخواهد افتاد, لقوه ی احوال مستولی می شود.

این تناقض بین فکر و کردار از همه اش بدتر است. از خود استیلای بی تابی بدتر است. حس ام الان به همان اندازه احمقانه هست که پسرک سرش را محکم برای دفعه ی شانصدم  با شامپو چنگ بزند بلکه دخترک کمی بیشتر نگاهش کند. یا ادمی که دندان عقل اش را هم با مسواک خوب بسابد برای عکس سفارت.

کاری برایش نمی توانم بکنم. ذوق دارم و ذوق در لحظه انقدر خوب است که ادم به خماری بعدش فکر نمی کند. دلم قران می خواهد انجایی که موسی به طور پابرهنه شد, هرچند که می دانم اتشی و طوری همه  . . . 

No comments:

Post a Comment