Tuesday, July 20, 2010

سر سرخه و رو زردان

تب دارم و این بار از خوبی 

گر گرفتم و اشکم  سردم نمی کنه. زمان به زیبایی هرچه تمامتر از بلندی روی پیکر ما می ریزه. گاهی فکر می کنم که برگرد به زندگی که کار و درس و مشق منتظرته اما بعدش می گم هلا هلا ای شوق ناخوانده . 

:شب, شب مولانا است

چون خون نخسبد خسروا, چشمم مها خسپد کجا
از چشم من دریای خون جوشان شد از مهر و جفا

گر لب فروبندم کنون, جانم به جوش اید درون 
ور بر سرش ابی زنم, بر سر زند او جوش را

معذور دارم خلق را گر منکرند بر عشق ما 
اه لیک خود معذور را کی باشد اقبال و سنا

از جوش خون نطقی به فم, ان نطق امد در قلم
شد حرف ها چون مور هم سوی سلیمان لابه را

1 comment:

  1. آخ از این گاهی فکر می کنم که برگرد به زندگی ککک

    ReplyDelete